مرد وبچه ی مرده اش

مرد وبچه ی مرده اش

محسن بافکرلیالستانی

ذهن انباشته ازتصاویرروزهای کودکی اش ،روزهایی رابه خاطرش آورد،که او مجبوربود،درغیاب همه ی کسانی که راهی مزرعه ها وجنگل می شدند،ساعت های متمادی درمیان خانه ای ،احاطه شده ،باخارستان ودرختان جورواجور،خودراسرگرم کند.او که درمیان خانه شان،بارهاشاهدحضورمارهاییبارنگ های سرخ وسیاه وزرد وخرمایی وخال خالی شده بود ،همیشه ازآن ،تنفرووحشت داشت.دریکی ازروزهای گرم تابستان ،چندمارقرمزرا،پشت بام خانه دیده بود،هنگامیکه ،مادرش ،اورابرای آوردن چندبوته سیب زمینی ،به آنجافرستاده بود.یکروزهم ،هنگام خواب بعدازظهر،ماری سیاه رادیده بود که ازکنارصندوق محتوی لباسهای زمستانی افرادخانواده،به سمت جسم تنومندپدرش که درعالم خواب ،خرناس مهیبی میکشید،درحال حرکت بود.جیغ ودادبه هنگامش،موجب فرارمارشد،اماسرانجام پدربه همراه برادران بزرگ ترش،توانست با جابه جاکردن صندوق،ماررادرسوراخش ،تعقیب وبه قتل برساند.دفعات زیادی،شاهدعبورمارها ازهرگوشه ی ایوان وپله بودکه به فضای بازمحوطه ی خانه راه داشت.شب های زیادی راباکابوس مارها ازخواب بیدارمیشدوحتی درموقع بیداری هم ،دررختخوابش ،ازوحشت مارها میلرزید.روزها،اما،باچوبی دردست ،درهربیشه ونهروخندقی،سردرپی مارها میکرد وآنهارامیکشت.به نظرش میرسیدکه او مسوول گرفتن انتقام قورباغه ها وجوجه هایی بودکه بارهاشاهدبلعیده شدنشان ،توسط همین مارهای چندش انگیزبود.اودرهمان دنیای رویاهای کودکانه اش ،خودرامجری عدالت میدانست.عدالتی که هرروزدرچندین دفعه ازطرف همین مارهای هولناک،بلعیده میشد.دریکی ازروزهای داغ تابستانی ،درطی یک نزاع،سرانجام ،ماری راکه به شکل غم انگیزی،یکی ازجوجه های پروبال درآورده شان رابلعیده بود،کشت.پس ازیک چشم بهم زدن ،جنازه ی مار،که به نظرش رسیده بود،دارای شاخ وبال است ،ناپدیدمیشود.وهم سنگین ومتراکمی اورادربرمیگیرد.پس ازآن احساس میکندکه همه جاشبح آن مار،باشاخ تیزوبالهای براقش ،اوراتعقیب میکند.گاهی درهنگام عبورازمیان درختان ،احساس میکرد، که ازبالای سرش ،درمیان شاخه ها چشمهای ریزی نگاهش میکند.درهمان حال ،فکرمیکردکه ماری باهمان شاخ وبال ،دردوقدمی پشت سرش،درحال نزدیک شدن به اوست.باتاریکی هوای غروب،سروکله ی برادران وخواهران بزرگترش،یکی پس ازدیگری پیدامیشود.پدرومادرش نیزازراه میرسند،اماهول وهراس او تمامی ندارد وبه پایان نمی رسد.تمامی شب رادرخواب وبیداری،به سرمی برد،اماباطلوع آفتاب فرداکه طبق معمول ،بایدازخواب بیدارمیشد،هیچگونه حرکتی ازخودبروزنداد.پدرومادرش ،باوجودی که به غیرعادی بودن رفتارش،پی برده بودند،امافرصتی نداشتندتاچندان اهمیتی به آن بدهندومطابق برنامه ی روزهای اخیرشان ،روانه ی دشت برای جمع آوری محصولات رسیده شدند.تنهاهنگام غروب وبالمس جسم تب آلودش،فهمیدندکه موضوع جدی است وفرزندکوچکشان بیمارشده است .تابیست روز،بادوا ودرمان محلی، اکتفا کردند،شیوه ای که تاکنون اسلافشان ،برای درمان بیماری هایشان ،به آن متوسل میشدند،امانه تنها ،افاقه ای نداشت ،بلکه درطی همین روزهادوغده ی بزرگ ،دردوطرف باسنش ایجادشد.بزرگان محل وفامیل به عیادتش میآمدندوپس ازاینکه مدتی بربالین او می نشستند،هرکدام نسخه ای خاص تجویزمیکردنذ،اماهمه شان دریک مطلب ،اتفاق داشتندوآن اینکه بچه به یامان مبتلا شده است.
سرانجام دریکی ازروزها،لتکارانی که درمسیررودخانه ازلنگرودعازم لاهیجان بودومختصرآشنایی نیزبامحمدجیرباغانی داشت درطی یک توقف کوتاه وبرخوردبااو که درلب رودخانه،مشغول صیدماهی بود ازبلایی که به سربچه اش آمده بود ،آگاه میشودواورابرای درمان قطعی ومطمئن ،پیش یک طبیب ،که مهارت عجیبی درمداوای اینگونه بیماری دارد راهنمایی میکند.قایقران ازروی دلسوزی وخیرخواهی میگوید"
....فرداصبح ،به هنگام طلوع آفتاب ،همین جامنتظرباش.من شمارابه لنگرود،پیش همان طبیب خواهم برد.خواهی دید که بچه شما خیلی زوددرمان میشود.
فردای آنروز،محمدجیرباغانی ،به همراه فرزندبیمارش ،داخل قایق نشسته بودندوبه طرف لنگرودمیراندند،درحالیکه همسروفرزندانش،باچشمهای نگران ،گامی چندتانزدیکی های پل خشتی بدرقه شان میکردند.ساعتی بعدبه لنگرودرسیدند.اززیرپل خشتی گذشتندوکناربقعه ی آسیدحسین،لتکاران ،طناب لتکارابه گوشه ای،بست وهرسه نفرپیاده شدند،درحالیکه ،لتکاران ،حصیرهایی راکه ازنوبیجارخریده بودبه پشتش گرفته ودریکی ازمغازه های راسته ی ماهی فروشان به زمین گذاشت وپس ازگفتگویی کوتاه به همراه بیمارکه درکول پدرش بودبه طرف محکمه ی طبیب حرکت میکنند.محکمه درطبقه ی دوم یک ساختمان ساخته شده ازتخته وچوب وخشت وسفال واقع بود.ازراه پله تنگ وباریکی بالا رفتندوداخل اتاقی شدندکه پنجره اش به سوی پل خشتی بازمیشد.طبیب پس ازمعاینه ،روبه لتکاران که بااو آشنایی دیرینه ای داشت گفت"
...این پسربچه رابایدجراحی کرد.تمام گرفتاری او ازغده هاییست که درپشتش ایجادشده .بایدهرچه زودترآنراکشیدودورانداخت.نگاهی به سرووصع محمدجیرباغانی کرد وگفت"
...اما...
محمدجیرباغانی که همه ی اندوخته های ناچیزش راداخل کیف چرمی کرده وبه کمربسته بود،بلافاصله مطلب رادریافت وآنراازکمرش درآورد وروبروی طبیب روی میزش گذاشت .طبیب ازصراحت خود وتیزفهمی رعیت پابرهنه که برای نجات فرزندش ،همه ی هستی اش راپیشکش او میکردجاخوردوازجایش برخاست وبلافاصله مشغول کارشد.بچه راکه همچنان بی حس وحال بود برروی تخت دمرخوابانید .پس ازپایان کار،طبیب که تهی دستی پدربیمارازآغازبرایش آشکاربود،باپس دادن قسمت عمده ی محتویات کیف چرمی ،به او امکان دادکه برای خریددارو وسایرمخارج لازم ،دستش بازباشد.آنشب رانیزآنها به توصیه ی پزشک درشهروداخل مسافرخانه ای به سربردندتادرصورت وقوع هرگونه اتفاق ناگواری ،دسترسی به پزشک برایشان میسرباشد.لتکاران ساعتی پس ازظهروپس ازخریدمقداری ازمایحتاج ضروری ازقبیل نمک ،شکر،طناب که سفارش آنرااهالی قصاب محله به او داده بودندبازمیگردد،درحالیکه به محمدجیرباغانی تاکیدکرده بود،یکساعت بعدازظهرفردا،کناربقعه ی آسیدحسین، منتطرم باشید.تاآنموقع حتمابچه خوب میشودومیتواندروی پاهایش راه برود.روزبعدهمگی داخل لتکانشسته بودندوبه سمت لیالستان حرکت میکردند.ساختمانهای آجری دوطرف رودخانه ،منظره ی باشکوه پل خشتی که ازروی آن ،چانکش ها وطبق داران کاسب ومردان وزنان ،دسته دسته دررفت وآمدبودند،برای پسربچه ی،بیمارکه روزهای متوالی سالهای اندک عمرش رادرمیان واطراف خانه ای به سربرده بودکه درشعاع تایک کیلومتری آن ،نشانی ازهیچ خانه وانسانی غیرازافرادخانواده اش نبودبراستی که جذاب وغبطه انگیزمینمود.اوحتی درهمان لحظات، روزهایی را آرزومیکردکه محله اش شبیه همین شهری که اکنون ازدوجانب آن عبورمیکردپرازشورونشاط وجنب وجوش زندگی انسانهاباشد.روزهایش شادی آوروبه دورازهراس وشبهایش درزیرچراغهایی که درجای جای آن نصب شود،خاطره انگیزورویایی جلوه کند.
سالهاپس ازآن بودکه بازهم،ماربرزندگی ساده وفقیرانه اش سایه انداخت ،هنگامی که ساعتی پس ازغروب آفتاب ودرپی انجام ساعاتی طولانی ازکاری سخت دریکی ازروزهای اواخربهار،هنگام ورودبه خانه ماری رادرروی سینه کودک خردسالش که برروی گهواره به خواب ابدی فرورفته بودمیبیند.باهمان لباس گل آلودمزرعه وشایدباپشیزی درجیب،کودک رادرمیان دستهایش گرفته وبرلب جاده میرسد که حالا چند سالی بود که جای رودخانه، وسیله ومسیرارتباطی اهالی محل باشهرهای دورونزدیک شده بود.ساعتی نیزدرانتظارایستادتاماشین چوب کبریتی داش اسماعیل که برای حمل مسافر،دقایقی پیش به سوی لنگرودرفته بودبازگشت.مرددرحالیکه بایکدست، بچه ی مرده اش،رابه سینه اش چسبانده بود،بادستی دیگر،باتکانهای پی درپی ،داش اسماعیل راواداربه توقف اضطراری کرد.دکترکیشیک درمانگاه، بادیدن بچه ووضع آشفته ی پدرش،میخواست که به سرعت کارمعاینه ومداواراآغازکند،اماتشخیص مرگ وزنذگی کودکی که بیش ازسه ساعت ازمرگش،سپری شده بود چندان نیازی به مهارت وتخصص پزشک نداشت،بنابراین بسیارزودترازآنچه که معمولا دراینگونه مواقع، اتفاق میافتدازکارش مایوس شده وبااظهارتاسفی خشک وخالی وتنهاازروی وظیفه، مردرادرحالیکه دوباره بچه ی مرده اش،رادردستهایش میگیردبه خروج ازدرمانگاه راهنمایی میکند.
عبورسرخوشانه ودوشادوش مردان وزنان جوانی که درزیرنورچراغهایی که درهرگوشه ی،شهربرپیاده روها وخیابانها،پرتوافشانی میکردبااوضاع آشفته ی روحی مردکه حالا دراین سیل جمعیت ،همچون قطره ای مخالف،درحال تقلا بودشدیداتناقض داشت .آنانی که که سهم مناسبی ازتوسعه ی زندگی نوین رادریافت داشته ودرپی سپری شدن یک روزکاری شایسته ی کرامت انسان،حالا دراین شب زیبای تابستانی خیابانهای شهرراآکنده ازجمعیت سرخوش وشادنوششان کرده بودندبابی اعتنایی وبی کمترین توجهی ازکنارمرد وبچه ی مرده اش میگذشتندوشایدهیچگاه درخیال هیچکدامشان هم نمی رسید که بایدسهم مناسبی ازرفاه وآسایش زندگی نوین ،نصیب کسانی هم باشدکه درخارج ازمحدوده ی تنگ شهرهادرگستره ای،به وسعت آسمانهاودشتها وجنگلها وکوهها وصحراها،وطیفه ی سنگین تامین مایحتاج اولیه ی جمعیت عظیم وشدیداروبه افزایش جوامع شهری رابه دوش میکشند.

اسباب کشی غم انگیز

اسباب کشی غم انگیز

محسن بافکرلیالستانی
قسمت سوم

روزهای اندک باقیمانده ،به سرعت سپری شدند.من،که درطول این سالهای سکونت درشهر،همه روزه برای کسب وکارم،به مغازه ام درکنارهمان خانه ی ویلایی ،رفت وآمدمیکردم ،دراین روزها،بسیاری ازوسایل شخصی وغیرشخصی وحتی کتابهای کتابخانه ام را،که درکیسه هاوجعبه های چندی ،جاسازی کرده بودم ،توانستم به همان خانه ،انتقال دهم وازفشاراسباب کشی دریکروزبکاهم.
همسرم تاکیدداشت"
...اسباب کشی بایدشبانه انجام بگیرد.
به شوخی گفتم"
....مگرفراری هستیم!
باتندی وعصبانیت گفت"
...حوصله ندارم،درروزروشن ،مردم جل وپلاس ورک وروده هایم رادیدبزنند.
منهم برای رعایت روحیه ی درب وداغانش،گفتم"
....باشد،اسباب کشی راشبانه انجام میدهیم
دیگر،همه وسایل،جمع آوری وبسته بندی وحتی ازاتاقها به پارکینگ آپارتمان منتقل شده بود.حتی برخی ازشکستنی هارا،دامادمان،باماشینش،به خانه ی ویلایی برده بود.بنابراین ،کاراسباب کشی،دیگرواقعیت یافته بود.
باراننده ی نیسانی که معمولا درچنین مواقعی به دادم میرسید،قرارگذاشتم،که درطی دوسه شب کاراسباب کشی رابه انجام برساند.شب اول برخی ازوسایل سنگین رابه همراه پسرم بردیم وبرگشتیم .شب دوم هم بسیاری دیگررا.برای شب سوم هم مختصری رختخواب مانده بودوتلویزیون ویخچال واندکی خرت وپرت.معلوم بودکه شب وداع وساعت فراق فرارسیده است!بایدباتمام خاطرات فراهم آمده درطی این پنجسال ،بدرودگفت!غروب همانروز،کمی زودترازشبهای قبل به خانه رسیدم.راستش برای منهم ،حالت روحی خاصی پیداشده بود.حالتی غریب وناشناخته که درطی این روزها ،اصلاسابقه نداشت.بادیدن راه پله ای ،که شایدبه این زودی ها دیگرنمی توانستم ازآن بالا وپایین بروم ،بغض کردم.عجب!پس همین حالتهابودکه همسروپسرم راواداربه واکنش روحی وعاطفی میکردومن چه بسا آنهاراتحقیروسرزنش میکردم؟!حالا کیست که برای من خطابه بخواند؟کیست که به من قوت قلب بدهد؟کیست که حتی یکبارهم ،حرفهایی راکه برای امیددادن به همسروپسرم میگفتم به من بگوید؟
....دنیا که به آخرنرسیده!یکسال درآنجازنذگی میکنیم ،اگرراضی نبودیم ،برمیگردیم.ماکه خانه رانفروختیم،فقط،یکسال اجاره اش دادیم.
ازراه پله ها بالارفتم ووارد هال وپذیرایی شدم.همسرم مشغول جمع وجورکردن آخرین خرده ریزهابود.چه عجب!عجب روحیه ی بالایی دارد.حتی گاهی هم لبخندمیزند.باخودگفتم"
...خوشابه حالت!چه روحیه ای داری ،دل خوش سیری چند؟
ازپاسخ دادن به سوالی که ازمن کردطفره رفتم وخودرادرگوشه ی اتاقی که دیگرازهمه چیز،خالی شده بودقایم کردم.
میترسیدم ،بغضم بترکدوبندرابه آب بدهم.به دستشویی رفتم وچندمشت آب به صورت گرگرفته ام پاشیدم .احساس کردم که مقداری خنک شدم.به داخل هال برگشتم،درحالیکه ،ناشیانه سعی داشتم ،خونسردوعادی جلوه کنم.پسرم ،مشغول نگاه کردن به تلویزیون بود.آخرین آرامش قبل ازطوفان!؟
همسرم که به گمانم ،تاحدودی به وضعیت غیر عادی من ،پی برده بود ،سوالش راتکرارکرد."
...راننده کی میآید؟
....نیم ساعت دیگر
گوس پسرم تیزشد"
...ماکه دوسه روزدیگروقت داریم!
....پسرجان ،ماکه تمام وسایلمان رابردیم.دیگرچیزی نمانده که باآن دراینجازندگی کنیم.علاوه براین ،بگذار،مستاجرماهم،فرصت کافی برای جابه جاشدن داشته باشد.
ازروی تنهافرشی که درهال باقی مانده وبرآن لم داده بودبلندشدوتلویزیون راخاموش کردوسیم آنراازپریزکشیدوجمع وجورش کرد.گوشه ای ازآنرا،من وگوشه ی دیگررااوگرفت وآرام آرام ،ازپله هابه پایین بردیم ودرکناری گذاشتیم.دربرابرآنها احساس حقارت وکوچکی میکردم.نتوانسته بودم آرامش وامنیتی راکه آنهاشدیدابه آن ،نیازداشتند،تامین کنم
همسرم ،طوری که پسرم نشنودگفت"
....میگویدتاجابه جاشدن وسایل خانه ،من به آنجانمی آیم.شبهامیروم ،پهلوی دوستانم میخوابم.
نتوانستم چیزی بگویم .همه ی خورده ریزهاراداخل نیسان کردیم وهمراه زنم که درهنگام خداحافظی باهمسایه ها متاثرشده بود،سوارماشین شدیم .پسرم مانده بودتابعدازلحظاتی به دوستانش بپیوندد.ساعتی بعد،تنهامن وزنم بودیم ،درمیان انبوهی ازکاسه وبشقاب ودیگ ورختخواب واستکان وقاشق وچنگال وماهیتابه ولباس ویخچال وکمدوبخاری وساک و...... ،که به طورنامنظمی ،درسرتاسرخانه ،برروی هم ریخته شده بود.زنم که حالا آلاخان والاخان شدن پسرمان نیز،غمی برغمهایش افزوده بود،متحیرمانده بودکه ازکجاشروع کند.هرچه فحش وبدوبیراه ،درچنته داشت نثارمن وزمین وآسمان کرد.خودمنهم وضعیت روحی مناسبی نداشتم .اصلابه صلاحم نبودکه درمقابل تندخویی ها واظهارناراحتی هایش حرفی بزنم .هرچه بود،کاراسباب کشی به انجام رسیده بود .به غریزه دریافتم که گذشت زمان،حلال مشکلات است .سرانجام ،پس ازساعتی ،درنگ وتعلل وبلاتکلیفی ،تصمیم گرفتیم که پیش ازهمه ،اتاق پسرمان رامرتب ووسایل شخصی اش رادرآن جابه جاکنیم .کمدوتختخواب ومیزوصندلی وکامپیوترش رادرآن مرتب ومنظم کردیم.بعد،نوبت اتاق خواب خودمارسید.آنهم ترتیب وسازمان یافت .بقیه ی کارهاماندبرای فردا.روزی که بازهم باناله ونفرین وبدوبیراه شروع شد وهمراه بامرتب ومنظم شدن تمامی خانه پایان یافت .حالا دیگر،همه چیز سرجایش بودودراین خانه ی زیبا که البته هنوزروح زندگی درآن جاری نبود،تنهامن بودم وهمسرم.زنم ،ساعتی بعدازفراغت ازجابه جاکردن لوازم ،به سراغ تلفن رفت "
....پسرم کجاهستی ؟بیااتاقت رامرتب کردیم.خیلی قشنگ شده.اینجا،دست کمی ازاون خونه نداره،.چی؟امشب نمی آیی؟فرداچه،؟فردابعدازظهر؟.باشه،خداحافظ.
وفردابعدازظهر،پسرم نیزبرای دقایقی به ماپیوست ،اتاقش راکه به طرززیبایی ،منطم ومرتب شده بود،ازماتحویل گرفت وچون هنوز،محیط ومحله ی این خانه ،برایش ،نامانوس وغریب مینمود،بعدازتشکری کوتاه ،راه افتاد ورفت .اوهنوز،این خانه ی دورافتاده ازخیابانی راکه دوستانش درآن ،به فراوانی وول میخوردند،نمی توانست تحمل کند.زنم نیزهمین طور.اونیزنمی توانست چندان ،به خانه ای علاقمندباشدکه پسرش ازآن گریزان است .امااین روحیات ،مربوط،به سه چهارروزاول استقرارمادراینجابود.همینکه درشبها وروزهای بعدی ،پسرمان ،ساعات بیشتری رادراین خانه به سربرد،این محیط ومحله نیز معنا وارزش واقعی خودرانشان داد.هرروزکه میگذشت ،تنفروبیزاری ازآن، جای خودرابه عشق وعلاقه میداد،تاجاییکه این روحیات ،دلبستگی همسرم رابه خانه جدیدش به همراه آوردوهمه ی این دگرگونی هاتنهاپس ازگذشت ده روزاززمان اسباب کشی غم انگیزمارخ داد
هفتم مهرماه۱۳۸۶

اسباب کشی غم انگیز

اسباب کشی غم انگیز

محسن بافکرلیالستانی
قسمت دوم

دوسه روزاول بعدازتخلیه،برآن بودم تاحدممکن،بسیاری ازکارهارا،خودم انجام بدهم وحداکثربادعوت ازیکی دوتن ازصاحبان حرفه وفن وباصرف حداقل هزینه،سروته قضیه راهم بیاورم،اماهمسردخترم ،که حالا دیگربه عضوحساس وصاحبنظرخانواده ی ماتعلق داشت،پاپیش گذاشت وباشناختی که ازخانه های ویلایی منطقه ی توریستی محل تولدش داشت ،به روشنی ،قابلیت ها وظرفیت های تغییروتحول این خانه راتشخیص دادوباطرح خلق الساعه ی یک نقشه،درها وپنجره ها ودیوارهای اضافی راحذف وسبک ساختمان راکه متناسب بامعماری سی سال پیش بود،کاملا دگرگون وآنرابامدل ساختمانی تازه تاسیس منطبق ساخت.به موازات اقدام درزمینه ی بازسازی خانه ی ویلایی که یکماه به طول انجامید،مراجعات مکررمشتریان رهن واجاره نیز،ازطرف بنگاههایی که آپارتمان رابه آنها سپرده بودیم انجام میگرفت.باوروداولین متقاضی اجاره ی منزل ،صرفنظرازاینکه ،پسروهمسرم،به جهت خدشه دارشدن امنیت وآرامش محل سکونت خود،دچارواکنش عصبی شده بودند،حتی خودمنهم ازهجوم غم واندوه وبغض ،مصون نماندم .
مستاجراحتمالی آینده ،بانگاه تیزوخریدارانه ،به تمامی سوراخ سنبه های آپارتمان سرک کشید .درب تراس رابازکرد وحتی به خانه های اطراف نیز،نگاهی کنجکاوانه انداخت وبعدازدقایقی ،بدون هیچگونه اظهارنظری وباگفتن خداحافظی ساده ای ،همراه بنگاهی محل ،به کوچه زدندورفتند ودیگرخبری ازآنها نشد.
بلافاصله،بعدازرفتن آنها،پسرم غرید"
...مرتیکه ی نانجیب!طوری خانه راوراندازمیکرد،انگار می خواهد آنرابخرد.
همسرم بابغص واندوه گفت"
....اینها،چرا قبل ازبازدید،تلفنی هماهنگ نمی کنند؟یعنی اینجوریه؟سرزده وبیخبربه خانه ی مردم سرک بکشند؟
باوجودی که ایرادآنها کاملا به جا بود،امافهمیدم که دنبال بهانه میگردند.درواقع مستاجراحتمالی رابه ماننددشمنی میدیدندکه درصدداشغال وتصرف خانه وزندگی وسرزمین شان برآمده است .روحیه ی خودمنهم ،خیلی بهترازروحیه ی آنهانبود،امامن درعین حال به هزینه ای می اندیشیدم که ازطریق بازپرداخت رهن خانه ی ویلایی وتغییروتعمیرآن ،صرف کرده بودم وتنهاازطریق رهن واجاره ی همین منزل ،بایدسریعا تامین میشد.
درروزهای بعد،گاهی باهماهنگی وگاهی بدون هماهنگی ،عده ای به خانه ،هجوم میآوردندواغلب مثل همان دفعه ی اول ،به تمامی سوراخ سنبه های آن سرک میکشیدندومیرفتند،امادیگربرای هیچکدام مامثل دفعه ی اول ایجادحساسیت نمیکرد.مبلغ اجاره ی پیشنهادی اغلب این مراجعین ،بامبلغ تعیین شده ی ماتفاوت بسیارداشت.یادم رفت که بگویم مامبلغ اجاره رابراساس ودرحدحل مشکل ونیازمان ،پیشنهاد وتعیین کرده بودیم نه براساس ارزش واقعی اجاره منزل،چنانچه قبل ازاجاره ،بسیاری ازافراد خبره وغیرخبره ،اظهارنظرمیکردند"
....خیلی گران است آقا،محال است که اجاره برود.
امابعدازاجاره ،همین اشخاص ،چنین میگفتند"
....ارزان اجاره دادی،اگرصبرمیکردی ،بیشترمیگرفتی
یعنی اینکه حساب وکتاب خاصی درمیان نبودونرخ معینی هم نداشت.سرانجام روزموعودفرارسید وبعدازاینکه زن ومردجوانی ،باهماهنگی قبلی ،همراه بایکنفربنگاهی مودب ومرتب که ادعامیکرد،بیست وپنج سال پیش،دریکی ازدبیرستانهای شهر،دانش آموزم بوده است ،خانه رابازدید کردند،درموردشرایط اجاره بامن ،به گفتگونشستند.مبلغ تعیین شده باجرح وتعدیل اندکی که معمولا دراینگونه موارد اجتناب ناپذیرمی نماید ،به تصویب وموافقت طرفین رسید .قرارلازم برای تخلیه ی منزل گذاشته شد .آخرشهریور،پایان مهلت سکونت پنجساله ی مادرآن آپارتمان مطلوب ودلخواه اهل وعیال بود.تا آنروز،هنوزپانزده روزفرصت بود.اتفاقا تعمیرخانه ی ویلایی هم ،مراحل پایانی خودراطی میکرد.بسیاری ازکارهای اساسی انجام یافته بودوفقط برخی خورده کار ها باقی مانده بود که انجام همه ی آنهاراهمسردخترم،باذوق وسلیقه ی شخصی اش به عهده گرفته بود.خانه ی ویلایی خارج ازشهر،کاملا مدرن وزیبا شده بودودیگرهیچگونه بهانه ای برای اهل خانه باقی نمانده بود.اماازفردای آنروز وشروع جمع وجورکردن اسباب واثاث خانه،موج تازه ای ازنق نق وسروصدا وحتی اظهاراندوه ،فضای خانه راپرکرد.معلوم بودکه برای اهل خانه ،دل کندن ازآرامش وامنیت منزلی که به آن خوکرده بودندمشکل وسخت است.راستش رابخواهید،گاهی منهم ،متاثرازاینهمه اندوه وغم ،که توگویی ازنازل شدن مصیبتی سخت ،ایجادشده ،بغض آلود،به گوشه ای می نشستم وبه خودناسزاگفته وباخودچنین واگویه میکردم."
....چگونه سرپرستی هستی که نتوانستی ،آسایش وآرامش زن وبچه ات راحفظ کنی ؟آنهاچیززیادی ازتونمی خواستند،اماتوازانجام این حدازرفاه وآسودگی هم عاجزبودی!
وسرانجام بعدازدقایقی،سرافرازانه،اینچنین خودراتسکین میدادم!"
.....من ،همه ی این گرفتاری هارابه خاطرخوداینهاتحمل میکنم.من می توانستم بافروش خانه ی ویلایی ،همه ی این سروصداهارابخوابانم،امابالاخره چه ؟!بچه های ماهم بایدبگیرندکه درمواقع سختی ،کمربندهای خودراسفت ترببندندوخواست های خودرامحدودکنند.علاوه براین ،منکه خانه ی شهرشان رانفروختم وآنهارابه خانه ی دیگری به مستاجری نمی برم .اینهاچرابایداندوهگین باشند؟
ودرروزهای بعدکه کاراندوه وتاسیانی هاافزایش وادامه می یافت،همه ی این مطالب رابه خوداینها میگفتم،اماهرچه که به روزتخلیه واسباب کشی،نزدیک ترمیشدیم ،اندوه وغم همسرم بیشترمیشد.وضعیت پسرم کمی فرق میکرد.اوسعی داشت که کوچکترین غم واندوهی ازخودنشان ندهد،اماچه کسی اورامیدید ومی توانست ،منکردرهم ریختگی روحی وپریشانی عاطفی او میشد؟برای من ،ضمن اینکه راهی وجودنداشت که بتوانم آنهاراازاین پریشانی نجات بدهم،این وضعیت رابرای اینها مفیدولازم دانسته وآنراتمرینی درمقابل محرومیت وحوادث ناخوشاینداحتمالی آینده ،می دانستم.دراینموردچه خطابه ها ی بلندبالا وعبرت آموزی که برای آنهاایرادنمی کردم!"
.....یکی ازخواص انسان ودرواقع امتیازش برحیوان،قدرت انطباق او برمحیط های طبیعی وجغرافیایی واجتماعی مختلف است .انسان می توانددرمناطق معتدل زندگی کند،درسیبری هم میتواند،درقطب ومناطق استوایی هم میتواند،آنوقت چرانتوانددرمحیط خوش آب وهوای زیبایی چون روستای ما که فاصله اش باشهر،حتی به اندازه ی یک بندانگشت هم نیست زندگی کند؟شما نگران ازدست دادن چه چیزارزشمندی دراینجاهستیدکه درآنجایافت نمی شود؟دیدیدکه ماباصرف هزینه ای گزاف،زیبایی خانه ی ویلایی راازاین خانه بیشترکردیم .شما یک لحظه بهتراست که دلتان رابگذارید ،نزدکسانی که هرساله ازاین اسباب کشی هادارند،بدون اینکه مطلقا هیچ خانه ای راازخودداشته باشند.درهرکجا که باشندمتاسفانه مستاجرند.اصلاچراراه دوربرویم .وضعیت دوست نزدیک مارابه یادبیاورید که چندسال پیش درنتیجه ی شکست سخت مالی،خانه وزندگی اش راازدست داده ومخفیانه به یکی ازشهرهای دورافتاده رفته ودرآنجا مجبوربه زندگی دریک خانه ی محقراستیجاری شدند.ماکه دراینجا نه چیزی راازدست دادیم ونه درآنجا به مستاجری وکارگری میرویم.بلکه آنجاهم سرخانه وزندگی وشغل وکارکشاورزی خودمان هستیم .بچه های آن دوست شریف ما درآن محیط دورافتاده وبدآب وهوا ونامطلوب هم توانستند،موفقیت های تحصیلی خودراادامه داده وحتی به دانشگاههای معتبرراه پیداکنند.حتی همسرفداکاروزحمتکش دوست ماهم توانست درچنان جایی ،بساط خیاطی خودراراه انداخته وباآن سرگرم شودوکسب درآمدکند.اماشماوحشت دارید ازرفتن به جایی که خانه وزندگی ومغازه ومزرعه داریدوحتی قوم وخویش وپدرومادرتان هم درآن زندگی می کنند؟!
بیان این مطالب،خیلی هم بی تاثیرنبود.زنم ازتجسم وضعیت افرادی که به یادش آورده بودم ومقایسه ی خودمان باآنها،موقتا آرام میشد.پسرم ،که خود درتعمیروتغییرخانه ی ویلایی وایجادزیبایی های آن درکنارمن ودامادمان ،نقش به سزایی ایفاکرده بود،درهمراهی بامن به مادرش قوت قلب میداد،وازمزایای زندگی درمحیط جدید ،راست ودروغ ،چیزهایی راسرهم میکرد.دختروداماد ونوه ی کوچولویمان ،هم غالبا دراین گفتگوهاغایب بودند.هرگاه که آنهابودند،سرِزنم به حدکافی گرم وشلوغ بود وباآنهادرآسمانهاسیرمیکرد
ادامه دارد

اسباب کشی غم انگیز

اسباب کشی غم انگیز

محسن بافکرلیالستانی

قسمت اول
چندماهی میشدکه به طورکاملا پنهانی،باخودم درگیربودم .هرچه فکرمیکردم،نمی توانستم ،بدون اینکه آرامش عایله ام رابه هم بریزم،راهی راپیداکنم ،تاخودراازاین مخمصه ،نجات بدهم.مستاجرپیروجهاندیده ی من ،به مانندشطرنج بازماهری ،که دربرابرحریف جوان وکم تجربه اش ،تمامی راههای حرکت اورابسته وبه مات شدن قریب الوقوع او،اطمینان یافته باشد،یکی پس ازدیگری پیشنهادهایش راطرح میکرد؛
....خانه رابه من بفروش.میخواهم،باملک من که درکنارخانه ات قرارگرفته،یکی اش کنم.آنوقت تو میتوانی باپول آن ،مشکلت راحل کنی.
او ،اکنون مدت شش ،هفت سالی میشد،که چه درخانه ی من وچه درخانه ای که پیشتر،خریداری کرده وبعدازگذشت چندسال به سی برابرفروخته بود،می زیست.اما،مدت ها قبل ازآنکه باروبنه ی خودراواردمحل کرده وبه افتخارهمسایگی وهم محلی بودن اهالی،نایل آید،ازطریق دلالان وواسطه های خرید وفروش زمین ،مانندمارکوپولو،پایش به این سرزمین بکرونامکشوف رسیده بود وباخرید ارزان چندقطعه زمین وحفظ آن تاامروز،مزه ی انباشتگی نسبتانجومی ثروت ومال راچشیده بود.
میگفت"
...سالهای سال،درخارج ازکشوربودم وحقوقم رابه صورت دلارمیگرفتم.
گاهی هم مدارک عالی دانشگاهی خودرابه رخ من میکشیدودرتمام این زمینه ها ،سواهدومدارک لازم رانیزارائه میکرد.جالب تروشگفت انگیزتراینکه،ادعای انجام مبارزات سیاسی درسالهای بسیاردوررامیکرد وازسابقه ی عضویت خود،دراین یاآن حزب ملی ومیهنی،سخن ها وخاطرات زیادی میگفت.خلاصه اینکه ،گرفتارحریف جهاندیده وزرنگی شده بودم.موضوع پیشنهادخریدخانه ی من نیز ،چیزی نبودکه برای اولین بار،مطرح کرده باشد.درطول این چهارسالی که ازسکونت اودراین خانه میگذشت،بارها،سعی دروسوسه ی فروش خانه ازطرف من به خودراداشت"
....میتوانی،پولش رابه بانک بگذاری وهمه ماهه ،سودقابل توجهی بگیری وچرخ زندگی ات رابچرخانی.
اما،من که همیشه ازتصورفروش خانه ای که درزمین پدری ،بناکرده بودم،دچارغم واندوه غریبی میشدم،قیمت خانه راآن مقداری تعیین میکردم که باطبع وتمایل او،به خریدارزان ،فاصله ای قابل توجه ونزدیک ناشدنی داشت.
چون درپاسخش ،چیزی نداشتم که بگویم،ساکت،نگاهش میکردم.
به بلاتکلیفی ام پی برد واضافه کرد"
....اگرفکرمیکنی،خانه ات ترقی خواهدکرد،سه دانگش رابه من بفروش
بانگاههای تیزش،تمام حرکات چهره ام راتحت نظرداشت وآشکارامنتطرجواب من به پیشنهادش بود.باادامه ی سکوت من فهمیدکه تصمیم،برایم دشواراست،بنابراین پیشنهادبعدی اش راطرح کرد"
....من باید،تکلیفم روشن باسد.حالا سه ماه است که ازپایان قرارداداجاره گذشته است .بهتراست که خانه ات رابرای پنج سال دیگربه من اجاره بدهی.ودرحالیکه ازصندلی اش بلندشده بود،بااشاره به جیب های دوطرف شلوارش ادامه داد"
....پول هم به حدکافی دارم.پیشنهادمیکنم ،این پول راازمن بگیری وقراردادرهن پنجساله رابنویسی وامضاکنی.بااین پول ،اقلا تامدتی ،مشکلت راحل خواهی کرد.این بارهم تنها رگبارسکوت من بود که نثارش میشد.بنابراین آخرین تیرترکش خودرابرکمان گذاشت"
.....تو که دردستت،پولی نیست .پس چطورمیخواهی چهارملیون پولم رابه من بدهی؟
ازصندلی ام بلندشدم ودرحالیکه به راه حلی که مذت ها درباره ی آن فکرکرده واکنون به درستی آن مطمئن شده بودم ،تکیه داشتم ،به او گفتم"
....تاآخرماه ،پولت رابه تو میدهم وخانه ام راازتومیگیرم.
راه حل من ،تصمیم به اجاره دادن آپارتمانی بود که پنج سال پیش ،دریکی ازنقاط خوب شهر،باگرفتن کمی وام بانکی ،خریداری کرده وازهمان زمان درآن سکنی گزیده بودیم.درطول اینمدت ،پسروهمسرم،حسابی به این محل عادت کرده ودرخواب هم نمیدیدندکه روزی مجبوربه مهاجرت ازاین محل دلخواه بشوند.مانده بود که چگونه آنهاراازاین تصمیم ناگهانی وتکان دهنده ی خود ،آگاه کنم.بامبلغ مطلوب رهن واجاره ی این منزل،میتوانستم،هم شراین مستاجرراازسرخوددورکنم وهم مختصرتعمیری که آن خانه راشایسته ی سکونت آبرومندانه ای سازد،انجام دهم .به علاوه ،ماهیانه ،مبلغی نیزبگیرم که کمک زندگی ماباشد.
دریکی ازروزهای گرم مردادماه ،واردخانه شدم ولباسم رادرآوردم وبه گوشه ای نشستم.وقت ناهاربود.همسرم،پس ازاندکی تعلل ،سفره راگذاشت .پسرم هم ازراه رسیدوبلافاصله ،کولرراروشن کرد.غذادرنهایت سکوت وآرامش،صرف شد.گوشه ای نشستم وبه تلویزیون نگاه کردم،اماهوش وحواسم ،جای دیگربود،.همسرم پرسید"
....برای آن خانه ،مستاجری،خریداری،چیزی پیدانشد،تاازشرش خلاص شویم،؟
مرجع ضمیر،ش، درکلمه ی شرش درنظرزنم،همان پیرمردساکن درخانه ی ویلایی ما بودکه دراین جمله حضورنداشت،اما،من ازضعف اودررعایت دقیق نکات دستوری زبان ،سواستفاده کرده وآن رادانسته به خانه تعبیرکردم،تازودتروآسانتربتوانم،آنهارابه همراهی وموافقت باراه حلم ،متقاعدکنم،بنابراین،باتندی وپرخاش گفتم"
....وقتی که برای صاحب خانه ،خانه اش شرباشدوازآن وحشت داشته باشد ونتواندبرای مدت کوتاهی هم که شده ،درآن زندگی کند،میخواهی برایش ،مستاجروخریداری هم پیداشود؟فعلا که خریدارومستاجرش ،تنهاهمان پیرمرداست ،امامیخواهدزیراین فشاری که قراردارم ،خانه رامفت وارزان ازچنگم درآورد.
زنم اعتراض کرد"
...توبعدازپنج سال ،ازداخل خانه خبرداری؟معلوم نیست که دراین مدت ،چه وضعی پیداکرده!میخواهی که مادوباره برگردیم وداخل آن لجن زارزندگی کنیم؟
پسرم اضافه کرد"
....آن خانه،حالا که جای زندگی نیست!بهتراست فکرش راهم نکنید
درشروع کار،خوب ،جلوی من درآمده بودند،امامنهم مدت ها دراین باره فکرکرده بودم وبه هیچوجه قصد کوتاه آمدن رانداشتم.
باهمان تندی گفتم"
....هربلایی که برسرخانه آمده باشد،بامختصری تعمیروتغییر،قابل سکونت است .علاوه برآن ،آنجاسرزمین اجدادی ماست .خوب نیست که اینقدرازآن متنفرباشیم.وضعیت مالی من طوری نیست که بتوانم مستاجرراردکنم وخانه رابگیرم.برای این کار،همه ی مابایدفداکاری کنیم.
بازهم پسرم بودکه گفت"
....میدانی آن خانه جقدرخرج برمی دارد تاقابل سکونت شود؟
....من برایش ،دوملیون کنارگذاشتم.
....من ترامیشناسم بابا!توصدهزارتومان هم خرج نمی کنی.
پسروهمسرم ،درواقع،اگرآن خانه رابهشت هم میکردم ،میل نداشتندکه به آنجابازگردند،امابهانه ی نیامدنشان راخست من درخرج کردن ،تعبیرمیکردند.منهم ازهمین زاویه ،سعی کردم که آنهارادرتنگناقرارداده وفرصت آوردن هرگونه بهانه ی دیگری راازآنها سلب کنم،بنابراین ،بلافاصله ،تقرببابالحن ملایمی گفتم"
....من دوملیون تومان رادراختیارشماقرارمیدهم تاشماتغییروتعمیردلخواهتان راروی آن خانه انجام دهید.وبعدادامه دادم"
....ماهیچ راه دیگری نداریم .یابایدآن خانه رابه همین بهای اندک بفروشیم،یابرای حفظ آن به آن برگردیم.این خانه ،متعلق به هرچهارنفرماست .‌، عاقلانه نیست که بااین مبلغ آنرابفروشیم.بااین کاردرآینده ،حتماموردلعن ونفرین وسرزنش شماقرارمیگیرم.زنم که درنیمه ی راه گفتگو،ساکت مانده ،امابه مقابله ی دلیرانه ی پسرش،درمقابل من ،امیدبسته بود،اکنون دیگر،درمانذه ومستاصل مانده بودکه چه بگوید"
...اگرفکرمیکنی که بازگشت مابه آن خانه،تنهاراه حل ماست ،من حرفی ندارم .
وازچهره اش دریافتم که اصلا هیچگونه موافقت ومیلی به این بازگشت ندارد.پسرم هم که نگران ترک رفقا ودوستان سرگذربودوباپسرهای همسایه ی چهارطرف خانه ،نرددوستی می باخت ،ازاینکه ،بدون اخذهیچگونه نتیجه درگفتگوی بزرگترها دخالت کرده بود،عطای سرمای مطبوع داخل هال وپذیرایی رابه لقایش بخشید وبه داخل اتاق روبه آفتابش ،پناه برد وپشت کامپیوترنشست وبه بازی های رایانه ای،دل خوش کرد.درطی چندروزبعدهم شبیه این گفتگوهاادامه داشت ،اماتقریبا همه پذیرفته بودندکه درشرایط بحران مالی فعلی ،صلاح کار،تنهادرتعویض منزل مسکونی ازشهربه روستاست،نه فروش خانه ویلایی روستایی .اتفاقا،ازهمه موافق تر،دخترم بودکه گاهی ،چنانچه باشوهرش ،به مهمانی نزدمامیآمد،درگفتگوهاشرکت کرده وبفمی نفهمی تاحدودی ،کفه ی ترازورابه نفع من چرب میکرد.
حالا دیگرهیچ مشکلی وجودنداشت.مانده بود که خانه ی آپارتمانی داخل شهرراکه درآن ساکن بودیم ،برای رهن واجاره به بنگاه بسپاریم .این کاررادراسرع وقت انجام دادم،اماتااجاره رفتن منزل ،ممکن بودزمان به درازابکشد ،علاوه برآن برای تعمیرخانه ی ویلایی هم به وقت زیادی نیازبود،بنابراین پیشنهادقرض ازطرف دخترم وهمسرش راکه چندبارتکرارکرده بودند،پذیرفتم وباتحویل آن به مستاجر،خانه ی ویلایی راکه تقریبا به ویرانه ای تبدیل شده بودوبه هیچوجه برای یک خانواده ،قابلیت سکونت رانداشت آزادکردم.
درروزتخلیه ی منزل ،بطوربیسابقه وناگهانی،سروکله ب همسرم پیداشدوبادیدن وسعت خرابیهای ایجادشده،درطی ابن پنج سال ،دودازکله اش بلندشدوخطاب به مستاجرمذکورکه درمیان خانه ی خریداری شده ی خوددرجوارحانه ی من ،خف کرده بود،هرچه فحش وناسزابود،نثارش کرد.راستش رابخواهید،چون منهم ازاینهمه خرابی ،شوکه شده ومتعجب بودم که چگونه ممکن است ،انسانی بتواند،دراین شرایط سوبهداشت وتمیزی ونظافت،حتی لحظه ای نیزنفس بکشد،خیلی معترض ومانع ناسزاهای آوارشده ،برسرمستاجرم نشدم
ادامه دارد

دادگاه

دادگاه

محسن بافکرلیالستانی

آقای الف که سالهاپیش،باکارگری دراینجاوآنجاودستی گرفتن ازاین وآن ،مایه ای به هم رسانده وپاسپورت وویزا وبلیط هواپیمایی به دست آورده وراهی آنورآبها شده وپول وپله ای به چنگ آورده بود،سرانجام ،پس ازسالهابرگشته بود،تاباخریدن زمین های تنی چندازبخت برگشتگان حرفه ی روبه زوال چایکاری ،عقده ی نداشتگی هایش راتسکین دهد.آقای الف که پیش ازاقامت خوددرآن سرزمین ،شاهدعبورومرورآقای ب اززمین خریداری شده اش به باغ چایش بود ،بلافاصله،وحتی تاچندسالی ،پس ازخریدن زمین فوق، به روی خودنیاوردوباوجودی که به جز سالی چندروز،بقیه ی اوقات رادرخارج کشوربه سرمی برد،خودرادرتمام مدت به ندیدن میزد ،تادرسرفرصتی مناسب ،تکلیف این عابرمزاحم رایکسره وگریبانش راازدستش خلاص کند.فرصت لازم دریک روزباصفای بهاری به دست آمدوآقای ب درصبح روزبعد ،هنگام ورودبه باغش ،خودراناگهان درمقابل پنج ردیف سیم خارداربه پاایستاده دید ،که باخشونت هرچه تمام تر،اوراازرفتن به سرباغش منع میکرد.چاره ای ،جزبازگشت نبود،امابازگشت آقای ب به سوی خانه نبود.
اورفت تابرای مقابله بااین سیم های خاردارخشن،دست یاری ازقانون بطلبدوسرانجام پس ازچندماه دوندگی ومراجعه ی مکرر،دستوربازگشایی راه موصوف رادریافت کردودرطی یک مراسم خودمانی ،وباحضورچندماموروشاهدومعتمدمحلی ،کمی تاقسمتی ازمعبرمذکوررابازکرد.آقای الف که کم وبیش ،ازدوروبه واسطه ی گزارش یکی ازبستگانش ،موضوع رازیرنظرداشت وهیچگاه ،اینهمه ،سماجت راازآقای ب انتظارنداشت،بعدازشنیدن نتیجه ی کار،مثل توپ ،غرید وباارسال نیروهای مادی وتاحدودی هم معنوی ،به تجهیز وسازماندهی یک تیم نیرونندعملیاتی حقوقی ،برای مقابله باآقای ب پرداخت .شایسته ی ذکراست که دراین تیم ،یکنفرعامل تدارکات ،یک حقوقدان،وچندشاهداجاره ای حضورداشتند،که من به خاطرآنکه بااجاره ای های موارددیگراشتباه نشود،ازآن ،به عنوان شاهدان حرفه ای نام میبرم .ازجمله ی این شاهدان حرفه ای،یکنفربیکار،یکنفرچایکاربازنشسته ی زوال یافته ،وباعرض پوزش ،ازهمه ی روسپیان به ناچاری،یک روسپی بیماروبه آخرخط رسیده بودند.البته آقای الف ،به خوبی میداندکه همه ی اینگونه افراددرکشورپیشرفته ای که اوزندگی میکند،اگرهم،وجودداشته باشند،برخلاف اینجا،ازهمه گونه حقوق ومزایای اجتماعی وبیمه ومستمری بازنشستگی برخوردارندوبنابراین ،مجبورنیستندکه وجدان وشرافت خودرافروخته وبه عنوان شاهدان حرفه ای دردادگاههاحضوریافته وهرآنچه راازآنهاخواسته شد،راست ودروغ برزبان آورند‌.حداقل یکنفردیگرهم دراین تیم حقوقی ،حضورداشت ،اماازآنجاکه درسایه قرارگرفته بود،تشخیص چهره وهویت او،میسرنشد.به نظرمیرسید که به آن تیم حقوقی متشکل ازافرادمذکور،بعدااشخاص دیگری نیزملحق شدندوچنین بودکه درروزبازپرسی ،شهودحرفه ای دیده نشدند،اماآقای ب که به ناچار،عده ای شاهدغیرحرفه ای راکه باخودبه بازپرسی کشانده بود،ازاینکه آنهاراتاآخروقت اداری درکریدوربه انتظارنگهداشته وخسته شان کرده بود،شرمسار،وازهرچه حق وعدالت خواهی ،مایوس ومنصرف شده بود.
آقای ب ،برای اولین باربه نکته ای ظریف ،درتفاوتی که بین انواع شاهدان حرفه ای وغیرحرفه ای وجودداشت ،پی برد.اوفهمیدکه بین شاهدان حرفه ای وکسیکه آنهارابرای شهادت فرا خوانده ،منافع مشترکی وجوددارد.درصورتیکه بین شاهدغیرحرفه ای و کسی که اورابرای شهادت فراخوانده بود،احتمالا منافع مشترکی وجودندارد، وهمچنین پی برد که برای باردوم واحیانادرجلسه ی دادگاه ،نمی تواند،که ازوجودهمین شاهدانش برخوردارشود،درصورتیکه ،آقای الف میتواند،هربارکه بخواهد،میتواندشاهدانش راواردمیدان کند،مشروط برآنکه هردفعه،اجاره ی مناسبی ،بابت حرفه ی آنها بپردازد،وچنین بود که درروزجلسه ی دادگاه ،عامل تدارکات آقای الف،دوشادوش آن روسپی بزرگوار،یادژان پل سارترهم بخیر،به همراه آن بیکاروچایکارو....درکریدورمحکمه ،باتبختروغرور،گام برمیداشتند.درصورتیکه آقای ب باتنهاشاهدغیرحرفه ای اش که باقی مانده بود واردشد.بقیه ی شهودآقای ب هم ،ازآنجاکه حرفه ای نبودند،برای باردوم حاضرنشدندکه....
بردرارباب بی مروت دنیا
چندنشینی که خواجه کی زدرآید
تیم حقوقی آقای الف ،به اذن رئیس وارددادگاه شدندوباورودآقای ب وهمراه ،میرفت که جلسه ی دادگاه ،رسمیت یابدکه ناگهان سیل ناسزاوتندخویی برسرتنهاشاهدغیرحرفه ای آقای ب ،باریدن گرفت.دستورحبس وبازداشت ،بلا فاصله صادرشدوماموری ،جهت اجرای دستور،اورابادستبندازمیدان ،به دربرد.این اتفاق،آب سردی بودبرپیکرگرگرفته ی آقای ب ونسیمی خنک که برچهره ی تک تک افرادتیم عملیاتی آقای الف ،نشاط وشادابی ،به ارمغان آورد.شاهدان حرفه ای که به خوبی آموزش دیده بودند،بدون اینکه اطلاع داشته باشندازمعبری میگفتند،که سی سال پیش وجودداشت وازراهی که آقای ب درسی سال اخیرازآن عبورمیکرد،اظهاربی اطلاعی کرده وحتی وجودآنرا،انکارمیکردند.قاضی محترم دادگاه نیزدرطی چندسوال نه تنها استفاده ازراه مورداختلاف رامسکوت میگذاشت ،بلکه آشکارا،مسیررابه سمتی میکشانیدکه وجودراه قبل ازسی سال گذشته راتایید وتثبیت میکرد.درواقع دراینجا،تلاش بربیان بخشی ازواقعیت وکتمان وانکارویاحداقل ،عدم بیان بخشی دیگرازآن بود.حتی اگرمنهم نگویم ،خواننده ی تیزهوش وفهیم این قصه ی خیالی ،خواهدفهمید که برتیم حقوقی آقای الف ،یکنفردیگرهم ،افزوده شده است .چیزی که این شائبه راقوت می بخشیدگفتگوی کوتاه بین آقای ب ویکی ازشهودآقای الف بودکه بااجازه ی قاضی صورت گرفت....
....شما که میگویید،درسی سال اخیر،حتی یکبارهم،مارادرهنگام عبورازراه مورددعواندیده اید،آیایکبارهم مارادرهنگام عبورازراهی که سی سال گذشته ،موردعبورواستفاده قرارمیگرفت،دیده اید؟
شاهدحرفه ای آقای الف،که ضمنامواظب بودتاحرف دروغ آشکاری رابرزبان نیاردوازاین جهت ،مثلا ،درمقابل وجدان خود،آسوده وآرام باشدپاسخ داد،،،،
....این راهم ندیده ام
که دراینجا،آقای الف باوجودی که ازوکالت ،چیزی نمی دانست وازحقوق هم کاملا بی بهره بود،باصراحت تمام وباتکیه برتناقض دربیان آن شاهداظهارداشت،،،،
.....بفرمائید،پس ماباهواپیما به روی زمین خودرفت وآمدمیکردیم!
نمی دانم که کجای عبارت اخیردورازادب ونزاکت بودکه ازطرف قاضی باعصبانیت به آقای ب تذکرداده شد.
....مواظب حرف زدنتان باشید
آقای ب که تازه همه چیز،حالی اش شده بود،نه اینکه ساکت بماندوحرفی نزند،بلکه برخاست واین بارروبه قاضی،چنین گفت.،،،
....اصلا موضوع زمین وراه عبوررافراموش کنید.اساسا این زمین ،برایم دارای آنچنان ارزشی نیست ،که به خاطرآن انسانی رادربندببینم.این ،نه برای من خوب است ونه چیزی بروجاهت دادگاه،می افزاید.اجازه بدهیدکه ما به همراه شاهدهشتادساله ی دربندمان به سلامت ازاینجابرویم.
ظاهرا،پایانی خوش ترازاین ،برای تیم حقوقی آقای الف،که اینک ،کامل شده بود ،نبود.به نظرمیرسیدکه همه ی آنهابه مشروطه ی دلخواه خودرسیده بودند.آقای ب،ناخواسته،سفره ای راگسترده بود،تاهمه ی کسانیکه سهمی شرافتمندانه اززندگی میخواستندوبه آن دست نیافته بودند،هرکدام ،به فراخورحالشان،لقمه ای ازآن رابه دهان گذاشته بودند.اماخودآقای الف که فرسنگها ازاینجادورودریک کشورکاملا متمدن وپیشرفته ،زندگی میکند،بعیداست که به چیزی درخور،دست یافته باشد.چنانچه اگراوهمه ی آنچه راکه بابت این دعوای حقوقی ،هزینه کرده بود ،جمع میکردوبهای بیشتری رابرای خریدن زمین آقای ب،پیشنهادمیداد،شایدمیتوانست آن زمین رانیزمثل زمین های قرب وجوارکه پیش ازاین ،صاحب شده بود،مالک شودودیگراحتیاجی نبود که علیرغم سکونت دریک کشورکاملا متمدن وقانونمند،به رفتاری غیرمتمدنانه ،متوسل شده وبااستخدام شاهدان اجاره ای ،عامل تدارکاتش راکه اتفاقا ازبستگان نزدیکش نیز بوده ،دوشادوش همان روسپی مشهور،درانظاربه نمایش گذاشته وازراه جعل ودروغ ،پیروزمیدان مبارزه ای ناعادلانه شود.البته هنوزبرای آقای ب،همه چیزتمام نشده بود.اونیزمی توانست درصورت اعتراض به رای ناخوشایندی که درروزهای آینده به اوابلاغ میشد،دقیقاازهمان راهی برودکه آقای الف رفته بود.دراینصورت،اونیزبه اجبارباید درجریان دادرسی های نفس گیربعدی ،ازشبیه همان شاهدان حرفه ای برخوردارشود.کاری که انجام آنراازآقای ب بعیدمی دانم

نامرادی ها وبدخواهی ها

نامرادی ها وبدخواهی ها

محسن بافکرلیالستانی

شنیده بودم که پس ازگذشت ششماه،ازگذاشتن هرمقدارسپرده ،دوبرابرآنراوام میدهند.ماهم درطی چندماه،هرچقدرکه میتوانستیم،ازحقوق ماهیانه ،مبلغی راجورکردیم وبه بانک سپردیم ،تابلکه بااخذدوبرابرآن ،آلونکی رابرای خود ،بناکنیم.امروز،درست ششماه ازآن روزمیگذشت ومن میتوانستم بامعرقی یک ضامن معتبر،به آن وام دسترسی پیداکنم.اماحالا ،من آن وام راجهت ساختن آلونک ،نمی خواستم ،.میخواستم آنرادستمایه ای قراردهم تا ازقبل آن ،زندگی روزمره ی ماسپری شود.موجی که درپی وقوع انقلاب فرهنگی ،دامنگیرفرهنگیان دگراندیش کشورشده بود،دراولین روزمراجعه به مدرسه درسال جدید ،گریبان مراهم گرفته بود.
....آقای ب،،،،این اداره تااطلاع ثانوی ازاشتغال شمامعذوراست.
دست ازپادرازتروبالب ولوچه ی آویزان ،به منزل برگشته بودم.اگرچه نمی خواستم که بلا فاصله ،همسرم رادرجریان قراردهم ،امااوازبازگشت بی هنگام من به منزل وحالت آشکاراپریشانم ،که سعی داشتم عادی جلوه کنم،پی به همه چیزبرد..
.....پاکسازی ات کردند؟
انکار،فایده ای نداشت.درروزهای بعدباتشویق وراهنمایی برخی ازهمکارانم ،که ازسرلطف ومهربانی،تاییدیه هایی رابه دستم داده بودند،به منشا ومحل صدورپاکسازی ام رفتم وباارائه ی آن تاییدیه ها وبیان شرحی مختصر،درباره ی سابقه ی مبارزه وزندانی شدنم درزمان رژیم گذشته،سعی کردم که آنهارابه نادرستی تصمیمشان ،آگاه کنم.مخاطب من بعدازشنیدن حرفهایم درکمال خونسردی وآرامش فرمودند.
....مبارزات شمابرای شما قابل احترام است ،امادرباره ی شما گزارشاتی به مارسیده که ادامه ی کارتان درآموزش وپرورش رابرای ماغیرممکن میکند.برای ما، کار،باافرادلاابالی ومعتاد،به مراتب آسانترازکارباافرادی نظیرشماست .به نظرم رسید که،لابد این دستورالعمل نامکتوب وشایدهم مکتوبی است که راهنمای کاراو ودیگرانی است که اینک ،سرنوشت مردم رادردست گرفته اند،بنابراین بیش ازاین بحث وگفتگورابی فایده دانسته وازآن لحظه ببعد درفکرترسیم خطی دیگر،برای ادامه ی زندگی شدم .
حدودصدمترمانده به صندوق قرض الحسنه،ناگاه متوجه شدم که شانه به شانه ی فردی حرکت میکنم که سال گذشته،مدیریکی ازمدارسی بودکه هفته ای دوروزدرآن به تدریس اشتغال داشتم.ازبرخی ازهمکاران شنیده بودم که غالب اوقات درکریدورمدرسه،لحظاتی رابه نوبت درپشت درهرکدام ازکلاسهافالگوش می ایستاد.من خود،چنین چیزی راندیده بودم ،امابارهادیده بودم که شخص ایشان ،بیخبروناگهانی،درکلاسی رابدون کسب اجازه،بازمیکردوباآوردن معلمی به همراه خود،آن معلمی راکه درحال تدریس بود،ازآن خارج وبه کلاس دیگری هدایت میکرد.بالبخندوتکان سر،اظهارآشنایی کرد.چاره ای جزاحوالپرسی وهمگامی نبود،باقی راه به اتفاق طی شد.مقابل بانک ،هردومتوقف شدیم.تصادفا،مقصداونیزهمین جابود.واردبانک شدیم ومقابل رییس ایستادیم.رییس بادیدن همراهم ،جهت ادای احترام نیم خیزشد.درکنارش صندلی ای باقی نمانده بودکه تعارفش کند.برروی تنهاصندلی کناراو،فریدون نشسته بود.بااشاره ی چشم وابرو،سری برای هم تکان دادیم که ازدید آن دونفرپنهان ماند.جوخاص آنسالها،مجال بیش ازاین رانمی داد.رییس بعدازلحظاتی ،سربلندکردوازعلت مراجعه ی من پرسید.دفترچه ی سپرده رابرروی میزش قراردادم وازتقاضای خود،نسبت به دریافت وام گفتم.رییس پس ازبررسی مختصری ،موافقت خودرانسبت به پرداخت وام درصورت معرفی ضامن معتبر،اعلام کرد.قرارهابرای هفته ی دیگرگذاشته شدومن دقیقا یکهفته ی بعد ،دوباره درمقابل رییس ایستاده بودم،تاترتیب کارها داده شود.این بار،امانه باآن همکارفرهنگی ام به داخل بانک آمده بودم ونه ،فریدون ،کناررییس نشسته بود،ولی ،رفتاررییس ،بامن ،نسبت به هفته ی پیش بسیارتغییرکرده بود .سگرمه هایش راپایین انداخت وبالحن تندوخشونت خاصی گفت
.....مادراینجابه افرادی نظیرشماوام نمی دهیم.شماخارج ازچهارچوب ماهستید.
....اماشش ماه پیش که سپرده گذاشتم،شماهیچ شرطی رابرای استفاده ازوام،معین نکردید!ازطرف دیگرازکجامی دانیدکه من خارج ازچهارچوب شماهستم،؟
به یادم نمانده که درجواب من چه چیزهایی گفت،امامن دانستم که حتمادرطول این هفته ،آقای رییس بایدچیزهایی درموردمن شنیده باشدکه شدیدابه رگ تعصب وغیرتشان ،برخورده که درمقابل فریادوام خواهی من ،حتی یکقدم هم عقب نشینی نمی کند.بنابراین ،کوتاه آمدم وسرخورده ،ازدربانک خارج شدم.اینجانیز،تیرمن به سنگ خورده بود.دوماهی ازاین اتفاق گذشت ومن درطول این مدت کوتاه توانسته بودم،برای شغل جدیدی که درنظرگرفته بودم،بدون برخورداری ازآن وام کذایی وکم ارزش ،قدم های اولیه رابه سرعت برداشته ودرآن تجربیات لازم راکسب کنم.دریکی ازروزهای لطیف وزیبای اواخربهارشصت ویک ،فریدون رابه طوراتفاقی دریکی ازکوچه های محل دیدم وباوجودی که کاری واجب داشت،ایستادوبه شرح ماجرای آنروزی که جهت وام ،همراه مدیرمدرسه ام ،به حضوررییس بانک رسیده بودم،پرداخت.انگار،لحظاتی بعدازرفتن من ازبانک ،مدیرمتعهدومسوول مدرسه ی من،لب بازمیکندودرموردماهیت فردی که به زودی ازامکانات رفاهی بانک برخوردارخواهدشد،به افشاگری می پردازد.
....میدانید،شخصی که ازشمادرخواست وام کرده ،کیست؟او،آقای.....معلم اخراجی،چپ،کمونیست و.....
تاکنون ودرهمین مدت اندک تغییروتحول سیاسی مملکت،افرادناشناس چندی ،زیراب مرازده وبه گمان خویش،نانم راآجرکرده بودند،ومن هیچکدامشان رانشناخته بودم .حالا خوشحال بودم که سرانجام ،چهره ی یکی ازاین سخن چینان بددل راشناخته ام.ازفردای آنروز،به هرانگیزه وانجام هرکاری که واردشهروخیابان های آن میشدم ،یکی دیگرازآن کارها ،امیدبه دیدن اتفاقی آن همکارفرهنگی ام بودتابه او بگویم که مشتش رابازکرده ام.سرانجام پس ازگذشت شش ماه ،دریکی ازروزهای اواخرپاییز،به دیدارش دست یافتم.
....سلام،حالتان چطوراست؟
....ممنونم
....ازلطف حضرتعالی درخصوص سفارشتان به رییس بانک قرض الحسنه ،سپاسگزارم.
باوجودی که موضوع ،صراحت داشت ،وبفهمی نفهمی ،کمی هم سرخ وسفیدشد،امابازهم ازرونرفت وگفت.
...متشکرم
عصبانی شدم وفریادزدم
....شما مثلا فرهنگی ومعلم هستید،آیااین کاردرشان شمابودکه مثل یک خبرچین بی ارزش ،باگفتن برخی مطالب که ربطی به بانک نداشت ،مانع دسترسی من به وامی شدید که قانونا حق من بودوباید آنرادرجهت رفاه عایله ام ،سرمایه گذاری وهزینه میکردم؟
....چه کسی این رابه توگفت،
....همیشه که همه چیزپنهان نمی ماند.گاهی هم ازپشت پرده ،کسی هست که همه چیزراافشاکند.
...من ،خواه ناخواه،آن شخص راپیدامیکنم وبه سزای اعمالش میرسانم.
این گفتگو،چنددقیقه ی دیگرهم ادامه یافت وبعدازآن ،دوسه سالی ،تقریبا ،هرازچندگاه دربرخی ازنقاط شهر،اورامی دیدم ،درحالیکه ازخاطره ی آن گفتگوودیدار،آزرده مینمود،تااینکه سالهابعد،دراواسط دولت هشت ساله ی اصلاحات ،که جو وحال وهوای عمومی جامعه ،بسیاری ازتندروی های اوایل انقلاب رابرنمی تابید وگمان میرفت که جامعه،آماده ی پذیرش تغییرات اساسی واصلاحی شده باشد ،درشبی ازشبهای تابستان،خسته ازکارروزانه ،کنارجاده ،ایستاده بودم که اتومبیل پیکانی کنارم توقف کرد.صندلی عقب پربودومن درجلوی ماشین رابازکردم وبرروی تنهاصندلی آن نشستم.بین من وراننده ،فرددیگری نیز نشسته بود.
...سلام
به سوی صداسربرگرداندم،راننده بود که اظهارآشنایی وادب میکرد.
....سلام،،،به به،،شماهستید؟چه عجب؟مسافرکشی میکنید!
....زندگی است دیگر،چرخ بایدبچرخد.من درطی بیست سالی که ازآن روزمیگذرد ،همیشه به شمافکرمیکردم.ازاینکه شما به ناحق ،نسبت به من بدگمان بودید.حتی به سراغ رییس همان بانک نیز رفته بودم وبه اوگفته بودم ، شماکه نمی خواستید به آقای ب وام بدهید،چراپای مراوسط کشیدید وباعث بدنامی من شدید؟یادش بخیرعزیزنصیری را،دوست دوران تحصیلم،حتی تصمیم گرفته بودم که برای روشن کردن مساله پیش اوبیایم وبااوتراازبدگمانی ،نسبت به خوددربیاورم.
میدانستم که اوباعزیز،همکلاسی بود ومختصررفت وآمدی هم پیشترها باهم داشته اندوفهمیدم که پس ازگذشت اینهمه سال ،هنوزهم درمخمصه ی آن اتفاق وبرخورداست وبرای توجیه ورفع اتهام ،آسمان ریسمان میکندوبه ساختن قصه وداستان میپردازد.اودراین داستانسرایی ،وجودوحضورشخص ثالث ،یعنی زنده یادفریدون راهم ندیده وبه حساب نیاورده بودوفکرکرده بود که درزسعایت وبدخواهی شان ،تنها ازناحیه ی رییس بوده است .ازهمه ی اینهاجالب تراینکه ،پای عزیزنصیری راهم به میان کشیدتاوجه المصالحه ی توجیه وتلطیف رفتاری باشد که سالهاپیش ازاوسرزده بود ،کسیکه درهمان سالهاازدست بدخواهی وبددلی افرادی ماننداو ،پس ازاینکه ،عرصه راازهرجهت ،برخودتنگ میبید،جلای وطن کرده ودیری نمی پایدکه درغربت گورستان باکو،جوانی وآرزوهای بسیارش راباخودبه گورمیسپارد.
باآرامش به اوگفتم.
.....فراموش کنیدآن ماجرارا،چنانچه منهم فراموشش کرده ام
....نه،شمابایدقبول کنیدکه من درآن ماجراگناهی نداشته ام.
....من که به شما گفتم،فراموشش کرده ام .شمابااین پافشاری ،میخواهیدچه جیزی راتغییربدهید.
برای مخاطب من فرصتی باقی نمانده بود،تابه این گفتگوی بیحاصل ادامه دهد،چون من به مقصدرسیده بودم ودرحالیکه بااصرارتمام ،کرایه ای راکه برروی داشبرد گذاشته بودم،به من برگردانده بود،ازماشین پیاده شدم.

دستفروشی ودوره گردی

دستفروشی ودوره گردی

محسن بافکرلیالستانی

قسمت چهارم

حساسیت حکومت برآمده ازانقلاب،نسبت به امرآموزش وپرورش وتربیت وتعلیم دانش آموزان،باعث رانده شدن شماربسیاری ازمعلمین، ازشغلهایشان درسراسرکشوروبه ویژه،شهرهای گیلان شد.هیات های بدوی وتجدیدنظربازسازی مسقردرادارات کل مرکزاستانها،به طورتمام وقت ،مشغول بررسی پرونده ها ،جهت صدوررای بودند.برای این کار،گروههای تحقیق خودرا ،به محل زندگی معلمین ،فرستاده وغالبا ازافرادمورداعتمادخود،درموردمعلم تعلیق شده ،پرسش کرده وهمان اظهارات راکه چه بساازروی حب وبغض وکینه،ایرادشده بود،ضمیمه ی پرونده کرده ومبنای قضاوت خود،قرارمیدادند.مهلت قانونی این ارگانها ،تنهادوسال،تعیین شده بودکه پس ازپایان آن ،حجم وسیعی ازپرونده ها،هنوزهم ،باقی مانده بود.بنابراین ازمجلس شورای اسلامی ،تقاضای تمدیدآن به مدت شش ماه دیگرهم شد که پس ازبحث وگفتگوی زیادبااین طرح موافقت شد.باسیاستی که ازطرف این ارگانها اتخاذمیشد،کمترفردی ،می توانست ،امیدوارباشد که ازتیغ اخراج آنها درامان بماند،بنابراین شرط عقل حکم میکرد که معلمین مغضوب ،فعلا دنبال پرونده ی خودنباشند،تاپس ازپایان وقت اضافی فعلی ،بیشتر،شانس بازگست به کارراداشته باشند.هیات بدوی مستقردراداره ی کل استان گیلان ،برای من ،رای بازخرید صادرکرده بود که بااعتراض من ،پرونده ام رابرای رای قطعی ،به هیات تجدیدنظر که دراداره ی کل ساری مستقربود،فرستادند.هنوزنمی دانستیم که ازجانب آن هیات درجلسه ی رسیدگی ای که تعیین خواهندکرد،برای ماهم ،دعوت نامه برای مصاحبه ،خواهندفرستاد،چنانچه درهیات بدوی ،اینکاررانکرده بودند.ادارات شهرستانها،مستخدمان خودرابه عنوان مامورین ابلاغ ،دراسرع وقت به سراغ معلمین بلاتکلیف میفرستادند،که چنانچه هرمعلمی آن دعوت نامه رارویت ودریافت میکرد،ملزم به حضوردرتاریخ تعیین شده برای انجام مصاحبه میشد.
ازمستخدمی که به درخانه ی ما آمده بود،نامه ای رادریافت داشتم که بعدازگشودن آن دانستم که نمی بایدآنرامیگرفتم.شایددرشهرخود،مانفرات اولی بودیم که این هیات بادعوت نامه های خودبه سراغ ماآمده باشد.حتما دیگران ازتجربه ی ما بهره مندشده وازدریافت آن دعوت نامه ها که بوی خیری ازآن ،به مشام نمی رسید، اجتناب کردندوپس ازانقضای آن هیات های تجدیدنظر ،به شغلهای خودبازگشتند.وقت رسیدگی به پرونده ی من ،دریکی ازروزهای بهمن ماه ۶۲ تعیین شده بود.درآنروزپس ازورودبه اداره ی کل آموزش وپرورش مازندران واقع درساری ،چندتن ازمعلمین همشهری خودوشهرستان های دیگراستان گیلان راهم دیده بودم که درکریدورآن اداره ،منتظررسیدن ساعت رسیدگی بودند.حتی دوسه تن ازمعلمین، ازآستاراهم درآنروز،دعوت شده بودند.چندتن ازبانوان همشهری نیزدرمیان مدعوین آنروز،حضورداشتند.دقایقی بعد،به اتاق بزرگی که میزها وصندلیهای جداگانه ی چندی درآن قرارداده شده بود ،فراخوانده شدم ودرمقابل جوان اخمویی که ریش انبوهی داشت قرارگرفتم ونشستم.درفاصله ی کمی ازمن وآن جوان اخمو،چهارپنج معلم دیگرهم برصندلیها،نشسته بودندوبه سوالات بازجویان خود،پاسخ میدادند.جوان اخمویی که حدودبیست سال بیشترنداشت،اولین سوالش راکه درواقع اولین اتهام من بود،به روی صفحه ای نوشت وبه من دادوازمن خواست که درذیل آن ،پاسخ ودفاع خودرابنویسم.اولین اتهام من آنچنان مسخره وبی اساس بودکه باصراحت تمام آنراتکذیب کرده وفردمجهولی راکه آن اتهام رابه من واردکرده بود،متهم به دروغگویی وشیادی کرده ودرهمانجا ازفردمذکوراعلام جرم کرده بودم و........ورقه رابه بازجووشایدهم قاضی خود،عودت دادم تاسوال واتهام بعدی رابنویسد.
آن جوان ،پس ازخواندن اظهارات تندمن ،باژست خاصی ،ورقه رابه کناری گذاشت وضمن سرزنشم،تاکیدکردکه بایدباصداقت به سوالات من پاسخ بدهی.باتندی وباصدای بلندبه اوگفتم،،،،آیاصداقت به این معناست که بایدهرادعای کذب وغیرواقعی راتاییدکنم؟
جوان بازجوبادیدن برافروختگی ام وشنیدن صدای بلندمن که بازجویان ومعلمین داخل اتاق هم آنراشنیده بودند،جاخوردوازترس تکرارچنین مکالماتی ،تاآخرمصاحبه ،دیگر،چیزی نگفت وتنهاسوالات واتهامات دیکته شده ای راکه پیش خودداشت ،یکی یکی برروی ورقه ها مینوشت ومنهم درسکوت مطلق،وباهمان صراحت وتندی لحن ،به آن جواب میدادم.درپاسخ به یکی ازآن اتهامات ،نوشته بودم ،....اگرچنانچه این اتهام ،کمترین سهمی ازواقعیت داشت ،بایدپیشترازاین دردادگاهی دیگر،بابت آن محاکمه وبه مجازات ،محکوم میشدم،بنابراین دراینجا،شکایت خودراازفردی که این اتهام رابه من نسبت داده،اعلام میکنم وتقاضای تعقیب اورادارم.به نظرمیرسید که این هیات هادرفرصت کمی که برایشان مانده بود،میخواستندکه باتاییدآن اتهامات ازطرف معلمین متهم بیکارشده ،کارصدوررای قطعی ونهایی را،برای خود،سریع وآسان کنند.انکارورد آن اتهامات ،صدوررای رابه ارسال گزارشات دیگری ازمحل زندگی معلمین ،موکول ونیازمندمیساخت که باعنایت به فرصت کمی که داشتندوپرونده های زیادی که هنوزدردستشان مانده بود ،آنهارابه دردسروتنگنامی انداخت.
باچندتن ازهمان معلمان ،که دوستانمان بودند،پس ازپایان بازجویی ها،پیکانی راکرایه کرده وبه لاهیجان برگشتیم ومنتطررای آن هیات ماندیم.هیچکدام ازآرایی که درروزهای بعدبه مااعلام شد،بازگشت به کارنبود،.عذرهمه ی ماراازمعلمی ،برای همیشه،خواسته بودند.فرصت ششماهه ی اضافی این هیات ،اما،بزودی تمام شد وتعدادزیادی ازپرونده های معلمان،بدون رسیدگی ماندکه درطی هفته هاوماههای بعد،خوشبختانه ،همه ی آنها رابه کارهایشان ،عودت دادند.من به اتفاق چندتن ازدوستان معلمم ،تصادفا،زودترازدیگران درمقابل غربال تنگ نظری حضرات قرارگرفتیم وبابیرحمی تمام الک شدیم.بعدهاکه من باراهنمایی یکی ازاهالی فن ،برای مشاوره ،به دفترحقوقی وزارت آموزش وپرورش درتهران مراجعه کردم،آن مسوول مربوط ومحترم ،ضمن تاییدبی قانونی هایی که درموردپرونده ی من،صورت گرفته بود،به هرصورت ،کارراتمام شده وغیرقابل بازگشت دانسته بود.سیاست قهرآمیزوحذفی حضرات، نسبت به کثیری ازفرهنگیان کشور،که ازنظرمادی ومعنوی ،شدیداوابسته به شغل ها وحقوقشان بوده اند،تنهایک راه برایشان گذاشت وآنهم مهاجرت همگانی شان ،به سرزمین های دیگربود.سختی معیشت ،اغلب آنهاراواداربه پذیرش خطرریسک کوچ به سرزمین های دیگروزندگی درآن کرد.بسیاری راکه من میشناختم،یکی پس ازدیگری ،هنگامیکه عرصه ی زندگی دروطن رابرای خودوخانواده شان تنگ دیدند،ازراههای قانونی وغیرقانونی ،تن به مهاجرت وکوچ بی بازگشت دادند.بهرام،عزیز،حمید،حسن،گیلان،هادی ،و.....رفتندودیگربازنگشتندوازبرکت این کوچ بی بازگشت شان ،آینده ی روشن ومطمئنی رابرای فرزندان ونوه هایشان رقم زدند.آینده ای راکه ماباماندن دروطن ،ازفرزندان ونوه های خوددریغ کردیم .
درمیان معلمینی که ازبازجویی های ساری به لاهیجان برمی گشتیم ،حمزه واکبرهم بودند.حمزه که دراینمدت ،حسابداری رایادگرفته بود ،بعدادربرخی ازشرکت های خصوصی لاهیجان ،به همین کاروتازمان بازنشستگی ،مشغول شد،اگرچه که این ضربه ی ناشی ازاخراج ازمعلمی اش ،خواه ناخواه درزندگی خصوصی اش، تاثیرسویی برجای گذاشت.اکبرمعلم ریاضی دوره های راهنمایی بودومیگفت که به کارتدریس خصوصی درخانه های خودوهمشهریان ،ادامه میدهد.دربین راه ازمن پرسیدکه به غیرازتاریخ وجغرافیا ،آیابه درسهای دیگری هم مسلط هستی که بتوانی تدریس کنی؟وقتیکه شنیدکه به عربی ودستورزبان فارسی هم تاسطح دبیرستان وکنکورمسلطم،خوشحال شد وگفت که دراین رشته ها دانش آموزمتقاضی ،زیاداست.
پیشترازاین ،گاهی که درس عربی خواهرکوچکم راکه هنوزدانش آموزدبیرستان بود،برای کمک به او نگاه میکردم ،متوجه میشدم که معلمشان ،به برخی ازنکته هاوومسایل درسی شان ،پاسخ اشتباه وغلط میدهد ،اما فکرنمی کردم که این میزان ازآگاهی وتسلطم به زبان عربی ،که بتازگی واردسیستم آموزشی درتمام سالهاو رشته ها ی تحصیلی مدارس شده ،درشرایطی که ازآموزش وپرورش رانده شده بودم ،بتواندکمکی به من بکند.درزمان دانش آموزی ،همیشه،نمرات درس عربی وادبیاتم،عالی بودودردانشکده ی ادبیات هم ،بنابه همین علاقه وتسلطم ،زبان وادبیات عرب رابه عنوان رشته ی فرعی انتخاب کرده بودم که همیشه باکمترین زحمت ،به عالیترین نمرات دست می یافتم.این پشتوانه ی فرهنگی،خوشبختانه ،دراین مقطع اززندگی ،به کمکم آمد ودرطی ماههای بعد، ازطرف اکبر وتیم تدریسی که اوتشکیل داده بود ،تعدادقابل توجهی دانش آموز درتمامی مقاطع تحصیلی وحتی داوطلبان کنکور،به من معرفی شد وروزانه ،گاهی تاشش ساعت درخانه های مردم ،به تدریس می پرداختم.این اتفاق ،نه تنها ازنظرمادی ،بلکه ازجهت معنوی وروحی هم ،برایم موثربود.احساس میکردم که ازطرف مردم ،به شغل معلمی ام که ،حکومت آنراازمن گرفته بود برگشته ام.برخی ازدانش آموزان شهری وروستایی به خانه ام نیزمیآمدندودرکنارهرشغل وحرفه ی دیگری که بعدهابرای امرارمعاش برمیگزیدم ،تاسالهای مدیدبه معلمی هم ،میپرداختم .جمعی ازدوستان فرهنگی وغیرفرهنگی نیز ،برای تدریس خصوصی فرزندانشان به من مراجعه میکردند.درابتدانظربه اینکه درس عربی بتازگی وارد سیستم آموزش مدارس شده بوددوهنوزمعلمان رسمی ،تجربه وسوادکافی تدریس رانداشتند،وضع کلاسهای خصوصی ام خوب بود،اماتدریجاکه آن معلمان درنتیجه ی ممارست وتمرین همان درسهای تکراری ،تجربه ی کافی رابه دست میآوردندودرکنارتدریس رسمی درمدارس ،به دایرکردن کلاس های خصوصی نیز،پرداخته بودند،ازتعدادمراجعین به من کاسته شد.بادرآمدی که ازراه تدریس خصوصی ،درهمان سال اول کسب کردم ،توانستم ،ساخت خانه ای راکه سه سال پیش شروع کرده بودم وهنوزنیمه کاره مانده بود تکمیل کرده ودرشهریور۱۳۶۳باتمام شدن موقتی آن کلاسها،ازخانه ی خاله جان،به آن اسباب کشی کنم.
همزمان بااستقراردرخانه ی نوسازخودکه البته هنوزهم ازبسیاری جهات،نیمه کاره مانده بود،کلاسهای خصوصی ام نیزپایان یافته وباچندبرگ اسکناس صدتومانی رایج آن سالهاکه درجیبم داشتم ،به افق های تیره ی آینده،چشم دوختم.معلوم نبودکه باردیگرازچه زمانی ،به تدریس ،فراخوانده میشوم وآیادرآمدحاصل ازآن،میتواند،عهده دارتامین مخارج زندگی ماواقع شود؟درماههای اخیر،غیرازتدریس وپرورش کرم ابریشم ،مطلقا به شغل وحرفه ی دیگری نیندیشیده بودم وچشم اندازشغلی دیگری هم درنظرنداشتم .مهدی پیرو،ازدوستان مهربان آن سالهای من که سابقه ی تحمل حبس سالهای تابهمن ۱۳۵۷ رانیزداشت وگاهی دربازارگردی های سال گذشته ،باهم ،همراه وهمسفرمیشدیم،روزی ،بدون اینکه چیزی ازمن بپرسد ،دستم راگرفت وبه بازارروزتازه احداث شماره ۲لاهیجان ،پیش بهرام نژادقنبربرد.بهرام رامی شناختم ومیدانستم که دیپلم دانشسرای مقدماتی رابه عشق معلمی گرفته وبه علت غیرخودی بودن ،ازآن ،محروم مانده بود.بهرام پس ازآن به تره بارفروشی ،روی آورده وانگارحالا به دنبال شریک مطمئنی میگشت که علت آوردن من ازطرف مهدی به اینجاهم همین بود.پیشتر،همه ی حرفهاراباهم زده بودندولابدمیدانستندکه ازطرف من بامخالفتی روبرو نخواهندشد.حدودا ده ماه ،به اتفاق بهرام ،درهمین بازاربه تره بارفروشی مشغول بودم وبادرآمدحاصل ازآن وتدریس خصوصی ،خوشبختانه ،چرخ زندگی ما همچنان به حرکت خودادامه داد.در۱۹بهمن همانسال،برادرمن،بهرام که مثل من ازآموزش وپرورش رانده شده بود ،تن به مهاجرت دایمی به آلمان میدهد که تافرودگاه تهران ،بدرقه اش کرده بودم .یکماه بعدبراثربارش کم سابقه ی برف سنگینی ،راهها به مدت یکهفته مسدودشدکه اینمدت رامانندبسیاری دیگر،پیاده ازلیالستان به لاهیجان،رفت وآمدمیکردم.درتیرماه سال بعد،ازطرف یکی ازکارخانجات چایسازی دیوشل که باپدرم معامله خرید وفروش چای داشت ،به همکاری جهت حسابداری وقپانداری ومدیریت داخلی دعوت شدم.بهرام هم چندماه پس ازآن، ازطریق ترکیه به آلمان کوچ کرده ودرهمانجا ازدواج میکندوبه ورزش موردعلاقه اش،کشتی ادامه میدهدوتاکنون تبعه ومقیم آن کشوراست .مهدی پیرودرسال بعدتاهل اختیارکرده ودوستی ماهمچنان ادامه می یابدودرسال ۱۳۹۹پس ازتحمل دوره ی کوتاهی ازبیماری ،تسلیم مرگ میشود.همسرمهربانش نیزچندسال قبل ازاو،به همین سرنوشت دچارشده وازهردوی ایشان پسری به یادگارمیماندکه خلق وخصلت انسانی شان رابه ارث برده است .درطی همان سال وسال قبل وبعد،درپی تنگ ترشدن فضای عمومی ومعیشتی ،غیرازاین بهرام وآن بهرام وعزیز،بسیاری ازدوستان وآشنایان دیگرمن هم بنابه توصیه ی حافظ که....
ماآزموده ایم دراین شهر،بخت خویش
بایدبرون کشید،ازاین ورطه ،رخت خویش
ازوطن کوچ کردندوهیچگاه،بازنگشتند.امامن همچنان اینجاماندم تانشانی آنانی باشم که شایدروزگاری بازگردندوخانه هایشان راجستجوکنند،درغباربرخاسته ازاینهمه سال وفاصله

دستفروشی ودوره گردی

دستفروشی ودوره گردی

محسن بافکرلیالستلنی

قسمت سوم
بانزدیک شدن به سال نو۱۳۶۲،روزها وماههای تره بارفروشی ودستفروشی ودوره گردی من هم ،موقتا ،به پایان رسیده بود.هیچکدام ازاین شغل ها وکوششها ،نتوانسته بود ،حداقل درآمدی راکه برای گذران زندگی روزمره به آن احتیاج داشتیم ،تامین کند.این شیوه ازکسب وکارکه باسخاوت ومهربانی اش والبته باسختی های فراوانش ،بسیاری ازافرادضعیف وتهیدست جامعه رادرخودجای داده و ازسفره ی گسترده اش ،اگرچه ،درحدبرآوردن اولیه ترین نیازها،بهره مندساخته بود ،مرانپذیرفته بود.درماههای آخرمعلمی وباامیدبه تداوم آن ،طرح خانه ای راروی زمین اهدایی پدر،ریخته بودم که درطی این مدت،نتوانسته بودم ،خشتی برآن اضافه کنم.همچنان ،درخانه ی خاله جان،زندگی میکردیم .همسرم بافداکاری کم نظیری ،کاررُفت وروب وپخت وپزخانواده ی شش نفره شان راکه ماهم به آن ،اضافه شده بودیم ،به عهده داشت.خانه ی پدری ام که تقریباهمه ی برادران وخواهرانم که هنوز،ازدواج نکرده ودرآن زندگی میکردند،درنقطه ی دیگرروستا قرارداشت ومن،فاصله ی این دوخانه را،روزانه درچندنوبت ،وبادوچرخه ،طی میکردم .درهرکجا که شب ،فرامیرسید،میخوابیدم ودرهرکجا که سفره ،پهن میشدمینشستم.حمایت آن زنده یادان درآن سالهای ستم فقر،ستودنی وفراموش ناشدنی ست.وضعیت اشتغال من درآموزش وپرورش به حالت تعلیق درآمده بودوقطعی شدن آن درگروی رای دادگاهی بودکه بایدتشکیل میشد.ای بسا ،مهمانهایی که دراین سالها ازراه دورونزدیک به پیشم میآمدندودراین خانه ها ،به نوبت پذیرفته وپذیرایی میشدند.رفیق نازنین فقیدخراسانی ام ،رضاافضلی شاعروخانواده اش ونیزهمکلاسی دانشکده ام ،محمدرضا خدادادی وهمسروفرزندانش،ازجمله دوستانی بودندکه دراین سالها ازمشهدبه دیدنم میآمدندودراین خانه ها ازطرف صاحبان مهربان ومهمان نوازششان ،استقبال وپذیرایی میشدند.روزبیستم فروردین ماه ،آفتاب نزدیک به وسط آسمان رسیده بود وماهنوزدربسترافتاده بودیم.گیل آوای دوونیم ساله،پس ازقطع امیدازبیداری ما ،به روی پله رفت ولحن آوازسوزناکی راکه ازمادربزرگش ،بارهاشنیده بود ،زمزمه میکرد.به سختی بلندشدیم وخانه را،ازتمام ساکنین اش خالی یافتیم.هوای گرم وآفتابی ،خاله جان رابه باغ چای کشانیده بود.شوهرخاله هم برای خریدروزانه ی اجناس مغازه به بازارهای شهروبرادران کوچکترهم به مدرسه رفته بودند.آنفلانزای شدیدوگلودرد،مارانیازمنددوا ودکترکرده بود.اشتهایی نداشتیم وتوان تهیه ی غذا،برای گیل آواهم درمانبود.بچه رابرداشتیم وبه مغازه ،که یکی ازبرادران روح انگیز،درآنجابودرفته ،وبه او سپردیم وافتان وخیزان ،به مطب دکترانصاری رفتیم وباکلی دارو برگشتیم.اتفاقی که باعث نقطه ی عطفی درزندگی من شد .ازآغازجوانی تاآنزمان روزانه،سه بسته سیگارمیکشیدم که ازآن روزببعد،دیگررغبتی به این کارنیافتم.
چشم اندازروشنی وجودنداشت .سالهای ابتدای جنگ بود.چای وچایکاری ،اصلی ترین منبع درآمدخانواده های مابود.پدرم ازدوسال پیش، باخریدمغازه ای، درآستانه ی اشرفیه ،رسما واردشغل چای فروشی هم شده بود.به علت وضعیت خاص جامعه وشرایط جنگ ،ورودچای خارجی به کشورممنوع شدودرطی مدت کوتاهی ،همه ی موجودی های چای ،به فروش ومصرف مردم رسیده بود.کمبودچای،به طورآشکاری محسوس،بود.دولت ،چاره ای جز به انحصاردرآوردن خریدوفروش وسهمیه بندی وکوپنی کردن آن نداشت.کاری که درموردسایرمایحتاج اساسی مردم هم ،انجام داده بود.برای بهره برداری سال جاری،همه ی کارخانجات چایسازی شمال ،حتی باحداقل امکانات،به عقدقراردادبادولت ،مجبورشده بودند.سازمان چای کشور،به عنوان متولی امر،مسوول خریدبرگ سبزچای ازکشاورزان وفروش محصولات استحصالی به عاملین فروش دربسته بندی های مشخص بود.صاحبان کارخانجات چایسازی درمقابل عملیات واستحصال چای خشک ،مبالغی رابه عنوان اجرت تولید،دریافت میکردند.شیوه ای که تادودهه ی دیگرنیزادامه یافت .بازارسنتی چای،امادرجستجوی راهی بودکه بتواندعلیرغم موانع ایجادشده ،به حیات خودادامه دهد.تولیدچای سنتی که ازسالهاپیش به محاق فراموشی رفته بود ،دوباره دردستورکارقرارگرفت .اینجا وآنجا ودرروستاهای چندی ،ابزارتولیدچای خشک بازمانده ازچهل سال پیش،ازقبیل لاک وفرم ،ازانبارها وبایگانیهای خانه های قدیمی ،بیرون آورده شدندوکارتولیدچای خشک دستی راازسرگرفتند.دلالان ومشتری ها برای این محصولات ،صف بسته بودندوبابهای خوبی آنرامی خریدند.درمنزل ما،نشانه ای ازاین ابزار،وجودنداشت،اماپدر،بنابه نیازی که به آن احساس میکرد،سریعا نسبت به ساخت مشابه آن اقدام کرد.کارگاه تولیدچای سنتی ،به همین زودی وسادگی درانباری منزل مانیز،شروع به کارکردومن باآموزشی که ازپدردیده بودم ،روزانه تاحدودپنج کیلو چای خشک تولیدمیکردم.برگ سبزآن هم ازباغات چای خودمابود.این کارتاپایان بهره برداری همان سال ،ادامه یافت،وبادرآمدقابل توجه حاصل ازاین فعالیت ویژه ،توانسته بودم ،خانه ای راکه درهمان مرحله ی ابتدایی ساخت،رهاکرده بودم ،بسازم ،شرایط وموقعیتی که درسالهای بعد ،هرگزتکرارنشد.
ادامه دارد

دستفروشی ودوره گردی

دستفروشی ودوره گردی

محسن بافکرلیالستانی

قسمت دوم
چندهفته ای میشدکه دیگرکیسه ی حاوی لباس راباخودبه بازارهای سیاهکل ،نمی آوردم.جوانی که میگفت ،دریکی ازدبیرستانهای لاهیجان ،دانش آموزم بوده وازمدتی پیش سربساطم ،سبز میشد،حوددرجستجوی ایجادکاروحرفه ای برای خود،به من پیشنهادشرکت وهمراهی درتره بارفروشی راداده بودومنهم بنابه امکاناتی که منوچهردراین شهرداشت ،آنراپذیرفته بودم.منزل پدری منوچهر،یک خانه ی ویلایی قدیمی وبامحوطه ی کاملا وسیع وروستایی درمرکزشهربودودرهمان نزدیکی ودرخیابان اصلی شهر ،مغازه ی یکی ازآشنایانش راهم دراختیارداشت .اولین بارهم ،کامیون سنگین یکی ازبستگانش،سحرگاه اواخرشهریور،مارابه رودسربرد ودرمیدان بارفروشی آن شهر،تمام گوجه فرنگی هایش رابارکرده ودوباره به سیاهکل برگشتیم وتاساعتی مانده به غروب ،آبش کردیم.سحرگاهان روزهای دوشنبه وپنجشنه بعدی ،من ،به اتفاق راننده ی وانتی که ازاهالی محل زندگی ام بودبه بارفروشی ها میرفتیم وتره بارموردتقاضای اهالی سیاهکل وحومه رابارکرده وبه موقع به سیاهکل می رساندیم.پدرمنوچهر،سرهنگ ارتش بودکه علاوه براین خانه ،حقوق بازنشستگی ماهیانه ی قابل توجهی را هم برای همسرش به ارث گذاشته بودکه این زن مهربان وفداکار،باهمان حقوق ،خرج کش منوچهروبرادروخواهرکوچکترازاوبود.منوچهربه تازگی باکاتیا که دخترروشنفکروسیاسی وازجنس خودش بودازدواج کرده وبه تعدادساکنین این خانه اضافه شده بود.منوچهر،درتره بارفروشی ای که ایجادکرده بودیم ،چندتن ازجوانان فامیل وازجمله برادرکاتیاراهم که هنوزدانش آموزبودند،به کارگرفته ودردونقطه ی دیگرشهر،شعبه ی فروش دایرکرده بود.اسم یکی ازاین جوانان ،آریوبرزن ونام های بقیه هم درهمین مایه هابودکه نشان ازتعلق وتعصب ایرانی بودن خانواده هایشان داشت.
.....منوچهر وکاتیا،که تعلقات سیاسی وحزبی واحدی هم داشتند،عزم خودراجزم کرده بودندکه باایجادشغل وکسب درآمدقابل توجه،به زندگی خودرنگ وبوی مستقل وآبرومندانه ای بدهند.کاتیا،روزانه به دفعات،به بساط منوچهرسرکشی میکردووضعیت روحی وبهداشتی اورا،زیرنظرداشت وکم وبیش، تروخشکش میکرد.باشروع فصل پاییزوآغازسرما،کاتیا،اقدام به خریددستگاه کاموابافی میکندوبانصب آن درخانه ی مادرشوهرش،به بافتن کلاه ودستکش و...می پردازدودربازارسیاهکل ،بین فروشندگان دوره گرد ومغازه ها،توزیع میکند،.منهم برای بازارهای دیگرشهرها،مشتری مقداری ازهمان بافتنی هابودم.
دوسه ماه بعد،درمراجعه،به منزل پدری منوچهر،ماموران،کاتیا رابه همراه آن دستگاه کاموابافی،که گمان میکردنددستگاه ویدئو است باخودمی برند.خوشبختانه بازداشت کاتیا،دیری نمی پایدوپس ازآن به همراه همان دستگاه آزادمیشود.درآن سالهاویدئو،درحدبسیارمحدودواندک وبه صورت غیرقانونی،واردکشورشده ومردم مرفه ومتوسط ،باخریدآن ،فیلم های غیرمجازراتهیه کرده ومی دیدند.حکومت، آنرابه مثابه ابزارتهاجم فرهنگی غرب دانسته ونسبت به ضبط آن جدی بود.عامه ی مردم ،اما، ویدئوراندیده بودندوعجیب نبوداگرکه ماموران،دستگاه کاموابافی راباآن اشتباه بگیرند.بعدازاین اتفاق،شرکت مابامنوچهر،به دلایل مختلف ،پایان میگیردوسال بعدباتنگ ترشدن فضای معیشت وسیاسی ،کاتیاازمنوچهرجدامیشودوبه همراه تنی چندازهمراهان،به آنسوی آبها،که فکرمی کردیم ،مدینه ی فاضله ی ما،آنجاست،گریخته وپناهنده می‌شوند.مادروخواهرمنوچهر،اردیبهشت دوسال بعد به دکه تره بارفروشی یی که به همراه یکی دیگرازدوستان دربازارروزلاهیجان دایرکرده بودم، می آیندوباخریدمقداری میوه به ملاقات منوچهر،که درلاهیجان زندانی بودمیروند،.زندانی بودن منوچهر،دراین سال ،برایم عجیب بود،چراکه اغلب کسانی که دراینجابااتهام مشابه زندانی شده بودند،مدتهاپیش آزادشده بودند.بعدهاشنیدم که منوچهر،گویا،ازدختریکی ازمقامات شهر،دلبری کرده واین موضوع باعث خشم آن مقام شده بود.منوچهر،جوانی خوش تیپ وچهارشانه ومودب وخوش بیان بود،.بااین ویژگی‌هایی که داشت،می توانست دل هرآقازاده ای رابرباید،چه رسددل دختریک مقام شهرکوچکی مثل سیاهکل را.نمی دانم که سرانجام آن دلبری ودلدادگی چه شدوآیا آن زندانی بودن بی موقع منوچهر،ارتباطی باآن داشت یانه؟.......

دستفروشی ودوره گردی

دستفروشی ودوره گردی

محسن بافکرلیالستانی

قسمت اول
چندهفته ی اول محرومیت دائمی ام ازاشتغال به معلمی را،به بازارهای هفتگی شهرهای اطراف محل زندگی ام ،سرک کشیدم،تابلکه بتوانم راهی رابرای ادامه ی زندگی ،پیداکنم.تاآنزمان ،غیرازدرس خواندن ودرس دادن ومطالعه ونوشتن،مطلقا،کاردیگری رایادنگرفته بودم .اماحالا که شاه عباس ،پینه دوزی راموقوف،فرموده بود،بایدخودرا باشرایط تازه ،تطبیق میدادم.سی سال ازعمرم سپری شده بودوبعدازارتکاب به ازدواج،صاحب دختری نیزشده بودم که علاقه ی شدیدی به تامین رفاه وآینده اش داشتم.روزی راهم ،سوارمینی بوس شدم ودراوج شلوغی وازدحام مردم ،دروسط بازاردوره گردان ودستفروشان سیاهکل ،ازآن پیاده شدم ودرطول وعرض کوچه ها وخیابانهایش ،به چهره های کاسبان وخنررپنزرریخته دربساطشان ،توجه دقیق وموشکافانه کردم .گمان میکردم که شغل آینده ام را،ازاین کنکاش وجستجو،پیدامیکنم.پیشتر،اما،اردیبهشت آنسال ،ازراه رسیده وفضای تمام محله ها وکوچه ها وخیابانهای شهروروستاراازعطروبوی دلنوازچای تازه ،آکنده بود.کارخانجات چایسازی درکنارفعالیت چایکاران پرتلاش،باتمام ظرفیت خود،آغازبه کارکرده بودند.باراهنمایی یکی ازرفقا ،که ازبیکاری ام ،آگاه شده بود،بیکی ازاین کارخانجات،معرفی شدم ،امانتوانستم بیشترازیکروزدرآن دوام بیاورم.مسوول من که خود،کارگرفلک زده ای بیش نبود،نتوانسته بود،حداقل وظایف وفایده ی کارگری راازمن استخراج کند.باپایان ساعات کارآنروزومراجعه به منزل ،باوجودی که هنوزازادامه ی کار،منصرف نشده بودم ،اماباطلوع آفتاب فردا،هیچگونه تمایلی برای رفتن به سرکاردرخودندیدم.درخانه ماندم وبه آینده ی مبهمی که درانتظارمان بوداندیشیدم .خوشبختانه ازحیث مسکن،مشکلی نداشتیم.یکی دوسالی میشد که به منزل خاله جان وشوهرخاله که ضمنا،پدرومادرهمسرم نیزبودند،پناهنده شده بودیم.درسایه ی همین پناهندگی وحمایت آن زنده یادان ،ازحقوق ماهیانه ای که درزمان اشتغال دریافت میکردم،پس اندازقابل توجهی نیزداشتم،که میتوانستم بادستمایه قراردادن آن ،به اجرای نقشه ای که کشیده بودم ،بپردازم .درحین بازدیدهای جستجوگرانه ای که ازبازارهای هفتگی شهرهای دورونزدیک انجام میدادم ،جوانان بعصا تحصیلکرده ومانندمن ازکاررانده شده ای راهم میدیدم که درپیاده روهای خیابان هابه دستفروشی می پرداختند.بازارمحدودکارآنسالها،درانحصارکسانی بودکه باحکومت برآمده ازانقلاب ،همسوبودند،بنابراین برای خودنیز،سرنوشتی فراترازهمین جوانانی که درکنارخیابان هابه تره بارفروشی ودوره گردی ،اشتغال داشتند،تصورنمی کردم.ازآنهمه امیدوآرزوکه برای بهبودزندگی توده های مردم درپیروی ازانقلاب ،درسرداشتیم ،به جایی رسیده بودیم که تامین اولیه ترین جنبه های معیشت خودمانیزبه خطرافتاده بود.همه ی آن اندوخته را،دربازارتهران ،تبدیل به انواع پوشاک کودکان وجوانان کرده وداخل کیسه ای انداخته وباهمان اتوبوسی که به اینجاآمده بودم ،درهمان روزبه شهروروستایم برگشتم،تادرروزهای آینده ،آنرابه دوش کسیده وبه بازارهای شهرهای دورونزدیک برده ودوباره،تبدیل به پول کنم.یکی ازشهرهای آستانه ،رودسر،املش وسیاهکل ،مقصدهرروزه ام بودکه درروزهای خاص بازارهای همان شهرها ،به آنجا ها میرفتم وبسته به امکانی که می یافتم درگوشه ای ازپیاده رووخیابانی که بیشتردرمسیرعبورعام بود،مانندعنکبوتی،دام رزق وروزی خودرامی تنیدم وبه شکارمشتری می پرداختم.
درسیاهکل ،گاهی به دیدارجوادشجاعی فرد شاعروهنرمندمیرفتم که اونیز،چون من ،مغضوب حکومت برآمده ازانقلاب شده ودرگوشه ای ازشهر،به برپایی مغازه ی فروش لوازم الکتریکی ،همت گماشته بود وبیشتربه سراغ رفیق نازنین وعزیزم ،محمدولی مظفری شاعر،به ویژه ،دروسط روز که نبض بازارازحرکت وتلاش میایستاد.خوب بیادرارم که دریکی ازهمان دیدارها ،مظفری،ازروی دلسوزی وخیرخواهی ،به من پیشنهاددادکه درعوض ادامه ی این نوع کسب وکارضعیف وحقیر،به خریدوفروش چای روی بیاورم،چیزی که سالهابعد به درستی آن پی بردم وبه آن پرداختم .
درسیاهکل وهرکدام ازشهرهای دیگر،دوستان وآشنایانی رامی دیدم که همچون من ازناچاری روزگاربه ناگزیری شغلی دچارشده ودرگوشه گوشه ی خیابانها درتلاش به دست آوردن لقمه ی نانی برای خودوخانواده شان بودند.غالب این افراد،مانندبسیاری ازتحصیلکردگان بیکاروشاغلین بیکارشده ی دیگردرسطح کشور،هنگامیکه به بن بست تامین معاش ورفاه وآسایش خودوخانواده شان روبرو شدند،درطی ماهها وسالهای بعد،دسته دسته،عطای اقامت دروطن رابه لقایش بخشیده وبه چهارگوشه ی جهان مهاجرت کردند.روندی که تاهنوزهم برای نسلهای بعدی ،به شدت سالهای گذشته ،ادامه دارد.
علیرغم همه ی مشکلات وسختی هایی که درامرارمعاش خودوخانواده ام باآن روبروبودم،هیچگاه ،به موضوع مهاجرت نیندیشیدم.امیدوارم که هرچه زودتراین روندروبه گسترش مهاجرت جوانان ،متوقف شده وهمه ی امکانات ونیروهای انسانی واجتماعی میهن ما ،موقعیت وامکان خدمت برای مردم وجامعه ی خودراداشته باشند.
روزهای یکشنبه ی هفته راباید به رودسرمیرفتم.صبح زودآنروزنیز،مجموع اجناسی راکه ازشب قبل جورکرده وداخل یک گونی ،چیده بودم ،به دوش گرفته وکنارجاده ی لیالستان،منتظررسیدن مینی بوس های عازم رودسرایستادم.ساعتی بعد،بساطم رادرپیاده رویکی ازشلوغ ترین وپررفت وآمدترین خیابان‌های شهرگستردم ومنتظرپیداشدن احتمالی مشتری هایی شدم که بایدتاساعاتی بعد،تدریجاازراه می رسیدند.دروسط روز،دونفرازگردراه رسیدندوجلوی بساط من متوقف شدندوباچشم های خریدارانه ،اجناس داخل آنرا،وراندازکردند.به طورهمزمان،چشم درچشم یکی ازآنها،هردوی مارابه هشت سال پیش بردکه آخرین دیدارهای مادرآن سال ودرکلاس های درس دانشکده ،روی داده بود.هنوزگردوغبارپیری ،برسروروی هیچکدام مانباریده بودوبنابراین باهمان نظراول همدیگرراشناختیم وبه خاطره های همان سالهارانده شدیم.رمضان ،همان دانشجوی ساده ومعمولی وبی آ زاردانشکده،که سرش درلاک خودش،بودودرس هایش راهم ،همیشه درحدقبولی می خواندولابدپس ازاخذلیسانس،باروبنه اش راازمازندران برداشته ودراین شهربه استخدام آموزش وپرورش درآمده بود.امروزنیز،ازتعطیلی ساعتی روز،فرصت کرده ودرشهربه قدم زدن وتفریح می پرداخت.ازنظراو،حتما،منهم آن دانشجویی بودم که بااستادان،درکلاس های درس ،غالبامشغول بحث وگفتگوبوده وبه مناسبت‌های مختلف ،دربرگزاری جلسات سخنرانی وشعرخوانی واعتراضات واعتصابات دانشجویی فعال بوده وهزینه هایش راهم پرداخته وباوجوداین ،نمرات درسی عالی وخوبی هم داشته ام.رمضان،بااین سابقه وپیشینه ای که ازمن ،درخاطرش مانده بود،قطعا انتظارآن رانداشت که امروز،مرادرکنارکوچک ترین وفرودست ترین افرادجامعه ببیند،که درکنارخیابانهای شهر،به دوره گردی ودستفروشی مشغولند.بادرهم ریختگی وبلاتکلیفی آشکاری درروبرویم مانده وازرفتن وگفتن کوچکترین کلامی دربیان موقعیتی که باآن روبروشده بود ،عاجزمانده بود.چاره ای نداشتم که باایرادجملات وکلمات بی ربط وباربط چندی ،تسلایش دهم واورابه سمت مدرسه وکلاس درسش هدايت کنم.ابتدای سال‌های بیرحم دهه ی شصت بودکه حتی برخی ازهمراهان ودوستان،ازجهت آنکه ازآتش همکلامی وهمنشینی افرادی چون مانسوزند،به حداقل معاشرت ودیدارباما،خودرامحدودکرده بودند.رمضان،سالهابعددرطی دیداری که همراه همسرش بامن داشت ،قصه این دیدارشوک آوروغم انگیز راباشرح وبسط بیشتری برای همسرم تعریف کرد....

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده،کوچ داد

محسن بافکرلیالستانی

قسمت ششم
تعقیب پس ازآزادی


صبح جمعه ی دلپذیری بود.هوای اواخر فروردین ماه مشهد بیش از این اراده ی ماندن درخانه را ازمن گرفته بود..معمولا سحرخیز بودم .سه چهارساعتی میشد که دراطاق دانشجویی ام مشغول مطالعه وانجام وظایف خانه داری ام بودم .اززمان آزادی ام اززندان ،تا همین امروز دوماهی میگذشت ومن ازتمام این روزهایش لذت زندگی وزیستن را به تمامی می چشیدم .طبق معمول جمعه ها باید ساعتی را در میان شلوغترین نقطه های شهر ویا در قهوه خانه ای به وقت گذرانی می پرداختم .ازکوچه های چندی که فاصله خانه تا خیابان بود عبورکردم وواردکوچه ی تنگ دانش پذیرکه منتهی به خیابان شاهرضانوبود،شدم.تنگنای این کوچه ،چنان بودکه چنانچه دونفرازمقابل هم میگذشتند،بایدجهت پرهیزازاصطکاک،یک وری می میرفتند.ازخیابان شاهرضانو به طرف چهارراه نادری ومجسمه ی نادر به راه افتادم وپس ازآن به طرف خیابان نادری ....سرتاسر پیاده رو وحتی خیابان تا حرم تراکم جمعیت درحدی بود که باید بسیار آهسته حرکت کرد .دوراز انتظار نبود که درمیان چنین جمعیتی فرد یا افرادی از همشهریانم را که برای زیارت به مشهد آمده بودند، می دیدم ،هرچند که این موقع سال برای اهالی گیلان علی القاعده فصل کار وتلاش همه جانبه بود ،نه فصل مسافرت .هرچه به طرف حرم میرفتم ،تراکم جمعیت وازدحام مردم بیشترمیشد.در اثر فشار جمعیت وبه طور اتفاقی به داخل یک کوچه متمایل شدم .همین که به داخل کوچه پا گذاشتم در سرکوچه متوجه فردی مشکوک شدم که بطورکاملا مشکوکی نگاهم میکرد .هرچند درابتدای امربه دل بد نیاوردم ،اما پس از لحظاتی احساس کردم که پس گردنم از تیزی نگاهش به خارش افتاده است .غریزه به من آموخته بود که نمیتوانم بدون هیچ توجیهی ازهمان راهی که میرفتم برمیگشتم ویا به عقب نگاه میکردم .بنابراین به طرف راست کوچه متمایل شدم وازصاحب مغازه ای چیزی خواستم .مغازه ها وخانه های سمت چپ کوچه،تخریب شده بودوبه جای آن دیوارکاذبی ازآهن ومقواوحلب ،علم کرده بودند.احتمالا چیزی را که خواسته بودم در بساط آن عطار یافت نمیشد ومن طبق نقشه ی قبلی برگشتم وتنها پس از دوسه گام، سینه به سینه ی آن فرد مشکوک وچشم درچشم او ازکنارش ردشدم .شکی نداشتم که بلافاصله آن فرد مشکوک برخواهد گشت وبه فاصله ی اندکی به دنبال من راه می افتد .به سرکوچه رسیدم ودر سرجای همان فرد مشکوکی که هم اکنون به دنبال من می آمد شخص مشکوک دیگری را دیدم که ایستاده بود وبا همان طرز مشکوک نگاهم میکرد .کاملا متوجه شدم که تحت تعقیب قرار گرفته ام واین منطقه پراز چشم ومامور است .به یاد روایت چندروز پیش بچه های دانشکده افتادم .گویا درپی کشف یک قرار عده ای از ماموران ساواک به محل آن اعزام شده بودند ودرپی تعقیب ومراقبت ویژه به شخصی همچون من، ازهمه جا بیخبر، مشکوک شده بودند .متاسفانه آن بخت برگشته، چموش بود وضمن تعقیب، حرکاتی از خود بروز داد که ماموران هشیار!!شکشان به یقین تبدیل شد وبرای اینکه در اثر شلیک آن فرد به هلاکت نرسند با آتش رگبار اورا کشته بودند .بعدا برایشان معلوم شد که قرار کشف شده ی ملاقات در همان دقایق ودرهمان نزدیکیها به خوبی وخوشی برگزارشده بود واین فرد به هلاکت رسیده هیچ ارتباطی با آن قرار وجریان نداشته است .روشن بودکه ساواک ،به هیچوجه،خون آن بخت برگشته ی چموش رابه گردن نگرفته وباساختن داستان وپرونده ای ،هم ،عمل خودرا توجیه وهم ،خون آن بیچاره رالگدمال کرده است.چگونه بایدازاین میدان مرگبار،خارج میشدم؟ .قدم زدن های تفریحی یکساعته پیشکش ؟!فهمیدم که پا به دایره ی خطرناکی گذاشته ام ....چاره ای نداشتم جز از کوتاهترین راهی که وجود داشت به طرف خانه بر میگشتم .شکی نبود که درنتیجه ی کوچکترین چموشی به سرنوشت دردناک آن بخت برگشته ی هفته ی گذشته دچارمیشدم .ورودبه پیاده رو ،همراه بودباپایان خیابان نادری .بقیه خیابان تاحرم ،همراه باپیاده روهای این خیابان وخیابانهای اطراف وخانه ها ومغازه ها ومسافرخانه هایش ،تخریب شده بودتادرآینده ،برویرانه هایش ،بلوارومیدانی وسیع ساخته شود.کاملا آرام ومثل بچه های سربه راه، راهم را به سوی بازارچه ی حاج آقاجان کج کردم تا ازمیان کوچه هایش به تپل محله که فاصله ی چندانی باخانه ام نداشت، بروم .حتما در طول این فاصله کارم با اینها پایان می یافت واما چگونه؟بعیدمیدانستم که ازادامه ی تعقیب صرفنظرکنند.درازای بازارچه را درحالیکه سعی میکردم طبیعی جلوه کنم، پیمودم .ضمن اینکه احتمال روبروشدن با دوستی یا آشنایی نگرانم میکرد .ازترس اینکه مامور تعقیب، گمان بد نبرد از در آوردن کبریت وسیگار از جیبم که حالا شدیدا به آن نیاز پیداکرده بودم منصرف شدم .واردکوچه ی تنگ ودراز منتهی به تپل محله شدم.کوچه ای که پهنای آن تنهابه اندازه ی عرض یک فولکس واگن بود.اتفاقا ازانتهای کوچه ،سروکله ی یک فولکس واگن نیزپیداشدکه همچون لاک پشت،لخ لخ کنان ،به سمت من میآمد.بایدیکوری می ایستادم تافولکس ،بدون اصطکاک ازکنارم ردمیشد .فرصت مناسبی بودتانیم نگاهی به عقب اتومبیل میانداختم.نیم نگاهم راقدری پروازدادم ودرفاصله ی بیست متری خود،مامورم را،آماده باش،درحالیکه دستهایش ،هرلحظه،آماده ی برداشتن اسلحه وشلیک آن بود، درحال نزدیک شدن دیدم.تک وتوک زنان ومردانی ازمقابلم ردمیشدند.خوشبختانه هیچ آشنایی درآن کوچه ها،پیدانشد.روشن بود که موضوع باید با دستگیری من به پایان برسد، بنابراین بهتربود که این کار قبل ازرسیدن به منزل صورت میگرفت .وارد مغازه ی سبزی فروشی محله شدم ،درحالیکه نگاهم به فروشنده بود سایه ی مامور را که بلافاصله به دنبالم وارد مغازه شد احساس کردم .
-دوریال سیزی خوردن
فروشنده در چشم به همزدنی سفارشم را انجام داد .دستم را در جیبم کردم که پول را بدهم .ناگهان مامور دستهایم را گرفت ومرا به طرف دیوار هل داد وبه فروشنده که ازتعجب ،دهانش بازمانده بود، گفت که فورا مغازه را تعطیل کن .
لازم نبود که سبزی فروش چیزی به مشتریانش بگوید .آنها خود آماده بودند که هرچه سریعتر از معرکه دربروند .مامور پس از اینکه اطمینان یافت مسلح نیستم تپانچه اش را غلاف کرد وازمن خواست که تمام محتویات جیبم را برروی میز بریزم .امرش را اطاعت کردم :کلیدی وکارت دانشجویی وکبریت وبسته ی سیگاری ودیگر هیچ ؟؟!!
--قبلا زندانی بودی ؟
-ازهمان راهی که آمده ای برمیگردی تا سرهمان خیابان .اگر دست ازپا خطا کنی با یک گلوله هلاکت میکنم .
به گمانم از این بهتر نمی شد .ازهمان راه برگشتم تا رسیدم به همان جای اولی ،درحالیکه او ،همچنان درفاصله ی بیست متری به دنبالم میآمد.مامور ساواک که حالا دیگر پی برده بود چیزی در چنته ندارم دوشادوش من گام بر میداشت وشاهکارشکارش را!!که من باشم به دوسه نفر ازماموران دیگری که با لباسهای مبدل در جای جای ازدحام وشلوغی مردم کاشته شده بود ند نشان داد
--اینو می شناسی ؟همینه ؟
باوجودیکه جواب همه شان منفی بود اما شکارچی من قصد رهاکردنم را نداشت وتصمیم گرفته بود که حتما تحویل اداره بدهد .دقیقا به همان صورت یکسال ونیم پیش ،مراسواراتومبیل پیکانی کردندکه دریک گوشه ی خیابان ،همراه باراننده ویک سرنشین ،پارک شده بود.ماشین باسرعت ازچهارراه نادری به سمت مجسمه وازآنجابه طرف فلکه ی تقی آبادوخیابان احمدآبادوهتل هایت به حرکتش ادامه داد.میدانستم که مقصدمان کجاست.جاییکه تاکنون دوسه باروهرباربرای ساعاتی سین جیم،مهمانشان ،شده بودم.امااین دفعه رانمی دانستم که باید،برای چه جرم،وچه مدت به سوالاتشان ،پاسخ بدهم.سرانجام ،ماشین به کوچه ای پیچیدوروبروی همان ساختمان بی نام ونشان ایستاد.بااشاره ی شکارچی ام ازماشین پیاده شدم،وبه داخل ساختمان رفتم.بازجوی یکسال ونیم پیش من که احتمالا هم اکنون ،ارتقای مقام یافته ،وبه معاونت وشایدهم ،به ریاست این ساختمان رسیده بود،تاچشمش به من افتادازتعجب ،دهانش بازماند.دوماه پیش،برای انجام آخرین مرحله ی تشریفات آزادی،من ودونفردیگرازدانشجویان را،آنهم سه ماه بعد ازپایان محکومیت یکساله ،اززندان وکیل آباد به اینجاآورده بودندتاتعهدبدهیم که دیگربه فعالیت سیاسی ادامه ندهیم .
بازجوکه هنوزهم ازلکنت زبان شدیدش دررنج بودازعلت دستگیری من پرسید.چون جواب من یک کلمه ی نمی دانم ،بودبانگاه استفهام آمیزش ،وبدون اینکه حرفی بزندتابازهم عیب لکنت زبانش ،آشکارشود،روبه شکارچی من کرد.شکارچی بدبخت وکودن من ،که گویاتازه متوجه شده بودبه کاهدان زده است ،باوضع رقت انگیزی ،مختصری درباره ی ماوقع ،آسمان ریسمان کرد.بازجوی من ،باوجودی که مطلب رادریافت،اماجهت حفظ آبروی مامورش به طرح چندسوال پرداخت.
....آنجابرای چه رفته بودی؟چرابه داخل کوچه رفتی؟بامغازه دارداخل کوچه چه صحبتی کردی؟
وچون به بی اساس بودن سوالاتش،پی برده بودبه پاسخ هایی که به آن سوالات داده بودم نیز،توجهی نکردوازمن خواست که به سمت سلول روبرویی بروم وازدریچه ی آن ،به شخص گرفتارداخل آن ،نگاهی کنم وبگویم که آیا اورامیشناسم یانه؟
شخصی بوددرسن وسال خودمن وباآرایش مووسبیل شیبه من که البته اورانمی شناختم.درگوشه ی سلول نشسته بودوچشم درچشمم دوخت .شایداوهم ،جرمی شبیه من مرتکب شده بود.حضوردرازدحام مردم، درشلوغ ترین نقطه های شهر.چیزی که برای ده ها هزارنفرازمردم جرم نبود،امابرای من واو بود.سرانجام به یکی ازچندسلول موجوددرآنجا هدایت شدم ومنتظرعبورثانیه هاودقایق سمج ماندم.دقایقی که دراین خلوت سلول ،هیچ شتابی برای سپری شدن نداشت .براستی که عمرآزادی چه کوتاه بود!میدانستم که برای زندانی شدن ،حتمالازم نبودکه جرمی رامرتکب شده باشی .کافی بودکه یکی ازهمین بازجوها،تصمیم به زندانی شدن ومحکومیت توبگیرد.بنابراین خودرابه تقدیری سپردم که درتعیین آن هیچ نقشی نداشتم....ساعت یازده شب که خودرابرای خواب آماده کرده بودم ،درسلول رابازکردندوبدون هیچ توضیحی ،آزادم کردند.ازساختمان وکوچه ی بی نام ونشان خارج شدم.درهمان نزدیکی ،چشمم به دکه ی فروش نوشابه وسیگارخوردوپس ازنشانیدن عطش خودبایک نوشابه وخرید بسته ای سیگار،درازای خیابان احمدآبادتاتقی آبادوخیابان دانشگاه و....راپیاده طی کردم .درخانه ،غذایی راکه برای ناهارآماده کرده بودم ،دست نخورده باقی مانده بود.
اردیبهشت ۱۳۸۵

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده،کوچ داد

اتوبوسی که مرابه مشهد ودانشکده ،کوچ داد
دیداربامحمدامینی،م.راما،درزندان

محسن بافکرلیالستانی
قسمت پنجم

پس از گذشت چهل روز ازروزهای کوتاه وشبهای بلند چله ی بزرگ زمستان سال 1353سوار کامیونی که دورادورش را توریهای مشبک غیر قابل دید گرفته بودند، شدم وبه همراه چندتن از نگهبانان از بازذاشتگاه داخل شهر بطرف زندان وکیل آباد، راه افتادیم .
عندالورود ،پس از ساعتی انجام تشریفات اداری ازقبیل انگشت نگاری وشناسایی های اولیه بطرف اتاق ریاست زندان هدایتم کردند .درآنجا با این عبارت ،استقبال وهمچنین دررفتن به سوی بند مخصوص زندانیان سیاسی، بدرقه شدم :-نظم ومقررات زندان را رعایت کن وسعی کن زندگی ات را بکنی .فهمیدم که موضوع جدی است وبراستی باید مدتی را در این جا زندگی کنم.بلافاصله بطرف محل زندگی ام هدایت شدم .ازراهروها ، هشتی ها پله ها ودربهای آهنی چندی عبورداده شدم ،درحالیکه هرکدام از آنها، لحظه ای به رویم باز ولحظه ای دیگر به پشت سرم بسته میشد .بنظر میرسید که هرچه به جلومیرفتم ،امکان بازگشت به عقب، سخت تر وناممکن تر میشد .سرانجام به انتهای جهان کوچکی که در آن گرفتارشده بودم، رسیدم .داخل اتاقک نگهبانی بندشدم .مسوول بند، رسید تحویل زندانی را صادر وبه نگهبانی که دراین مراحل چندگانه همراهم بود داد ومرخصش کرد .آنگاه نوبت یک نگهبان دیگربود که تا محل ورودی بند زندانیان، همراهم باشد .برای آخرین بار بازهم درآهنی دیگری به رویم باز ومجددا به پشت سرم بسته شد.جمعیتی بیش از صدتن درراهروهای بند ،برای استقبال از تازه وارد وآشنایی بااو آمده بودند .تقریبا با تمامی آنها احوالپرسی کردم .....نمایندگانی از تمامی استانهاوشهرها در میانشان حضورداشتند .درعین حال بنظرم میرسید که دوست داشتنی ترین فرزندان مردم میهن ما در اینجا جمع آوری شده باشند .شاید حدود دوساعت، صرف آشنایی شد ودر اواخر آن دوساعت آنروز بیاد ماندنی زندگی من ،کم کم متوجه شدم که در حلقه ی چند تن از جوانان همشهری ام قرارگرفته ام .چهره هایی که بارها درخیابانها وکوچه ها ومدارس شهرلاهیجان با آنها برخورد کرده بودم .بی سلامی وبی هیچ گفت وگویی .واکنون در اینجا آنها چقدربرایم آشنا ونزدیک وصمیمی جلوه میکردند .انگارکه سالها با ایشان دوست بودم واکنون در این گوشه ی زندان دوباره آنها را یافته ام .به سرعت برق معرفی یکایک انها صورت گرفت .محمدروحی پور،میرموید،رضاغبرایی،و.....وقتی که نوبت به محمد امینی لاهیجی رسید با شوق پرسیدم :تو م-راما هستی .شاعر مشهورشهرما ؟.هیچکدام از جوانان همشهری ام وحتی دیگرانی که هنوزهم در آن نزدیکی حضورداشتند ازآشنایی من با اسم م-راما تعجب نکردند .تنها برق شادی ولبخند رضایت برچشم وچهره شان آشکار شد .شهرت راما بعنوان شاعر ومبارز سیاسی چیزی نبود که کسی از آن بیخبر مانده باشد .(همه ی آن جوانان حالا همچون من اگر چنانچه هنوز مانده باشند باید مثل من در سن بالای 60 ویا حتی هفتادشان باشند )دوستانی که متوجه زبان مشترک من وراما بخصوص در مورد مسایل مربوط به ادبیات شده بودند ،به سرعت زمینه ی هم سلولی با اورا برایم فراهم کردند .....باری درکنار م-راما روزهای زندان تداعی کننده ی روزهای درس ودانشکده بود ،که ازآن دورشده بودم .هرچه که بخواهی در انبان محمدامینی بود :تاریخ، فلسفه، اقتصاد ، ادبیات ومسایل مربوط به جنبشهای اجتماعی منطقه وجهان ومن از هرکدام از آنها درحدتوان واستعدادم توشه ای برمیگرفتم .بعضی ازروزها را درباره ی مرور خاطراتش با شاعران وهنرمندان شهر ما صحبت میکرد واز اینکه می دید باتک تک آنها آشنایی دارم، خوشحال میشد وازمن میخواست که در این سالهایی که دربند گرفتار آمده است از وضعیت شاعران وهنرمندان لاهیجان برایش بگویم وازمردم کوچه وبازار وشهر وروستایش .بسیاری از شعرهای مجموعه ی چهارگانه ی خود را در طی همان سالهای 53و54سرود ومن توفیق آن را داشتم که جزواولین مخاطبانش باشم .روز19بهمن 54 پس از حدود یکسال همنشنی وهمبندی درحالیکه تنها کسی بود که در جمع وجور کردن وسایل شخصی ام که جهت خروج از زندان لازم بود کمکم میکرد، طوری در محل خروج بند قرار گرفته بود، که ضمنا آخرین کسی هم باشد که با من بدرود میگوید .ومن همیشه لبخندخاطره انگیزش را بیادخواهم داشت که بیش از هرچیز نشاندهنده ی دعای خیرش بود که بدرقه ی راهم میکرد .
بعدها پس از آزادی از زندان (درنتیجه ی انقلاب 57)در سالهای 57 و58 وبعد اورا به کرات درجای جای شهرمیدیدم ولحظاتی چند با هم به گفت وگو می نشستیم .باهمان گرمی وصمیمیت ماههای سپری شده ودریغا تنها چندسالی بعد ،یعنی درتیرماه سال 64 همراه امواج خروشان دریای خزر برای همیشه از نزد مارفت.
دیماه 83

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده،کوچ داد

اتوبوسی که مرابه مشهدودانشکده،کوچ داد محسن بافکرلیالستانی قسمت چهارم دراینجا،حلقه های چندی اززندانیان، دردوطبقه ی یک بندحضورداشتند.من ازهمان ابتدای ورودبه این بند،جذب حلقه ی فداییان خلق شده بودم،که اکثرشان ازهمشهریان وهمولایتی هایمان بودند.نقی حمیدیان،رحیم کریمیان،محسن فرزانگان ازمازندران،محمدامینی،محمدروحی پور،میرموید،رضاغبرایی ازلاهیجان،نادعلی پورنغمه،همدانشکده ای من،یوسف قانع خشکبیجاری،نجفی تبریزی و....توده ای هاهم حلقه ی جداگانه ای داشتندکه تعدادانگشت شماری بودندوهمه ی آنها،افسرانی که بعدازکودتای ۲۸مرداد۱۳۳۲درزندان حضورداشتند،رضاشلتوکی،ابوتراب باقرزاده،ذوالقدروشایدیکی دونفردیگر.گروه موتلفه ازجمله ،عسگراولادی وخواهرزاده اش که اززمان ترورحسنعلی منصورنخست وزیردرزندان بودند.به همراه واعظ طبسی وهاشمی نژاد،حلقه دیگری بودندکه دخل وخرج آنهامشترک بود.نهاروشام وصبحانه ی این گروههارامسوولین زندان ،جهت سهولت تقسیم ،بطوریکجابه مسوولینشان که هرروزتعیین میشدند،تحویل میدادندوآنهاهم ،هرکدامشان دریک سفره درکریدورها واتاقهای مشترک ،به صورت جمعی ،صرف میکردند.هدایایی که ازملاقاتی هامیرسیدنیز،به صورت عمومی ومشترک ،مصرف میشد.حتی پول افرادهم به طورداوطلبانه دراختیارکمون ها قرارداده میشد.خلاصه هیچگونه تمایزی بین یک زندانی فقیرباغنی وجودنداشت.مسوولین بندهم ،این دسته بندی هارابه رسمیت میشناختندومعمولا آنهارابانام کمون هایشان ،موردخطاب قرارمیدادند.همراه من حدودسی دانشجوی دیگرنیز،به اسارت افتاده بودندکه هرکدامشان ،جذب یکی ازاین دسته هاشده بودند.حتی میتوان گفت که درجذب تازه واردان، بین دسته ها،رقابت اعلام نشده ای هم وجودداشت.ازدانشجویانی که بامن به زندان افتاده بودند،مختارچاکسری،ناصرمهدویان،رضااسدی نیزجذب فداییان شده بودند.دانشجویان بیشتری به حلقه ی مجاهدین پیوسته بودندکه ازآن جمله،اسامی قاسم هنربخش،یداله عالیخانی شاعر،مشکین فام،ومروجی دریادم مانده است.دوسه تن ازدانشجویان پزشکی ودندانپزشکی هم بودندکه اسامی شان ازخاطرم رفته است .ضمناگروههای چندنفره ی دیگری هم بودندکه به صورت منفرد،زندگی میکردندکه ازمهمترین آنهاگروه معروف به طوفان وستاره ی سرخ وغیره بودند که دراین دسته هاافرادی مانندپوریکتالنگرودی ،هادی غبرایی لنگرودی،احمدشعاعیان وکشتی گیربجنوردی ،باباخانی حضورداشتند.دوستان همدانشگاهی من ،محمدتقی عزیزی وتقی عزیزی که درزندان به تقی بزرگه وتقی کوچکه شهرت داشتند،جذب این گروهها شده بودند.گفتگووارتباط باهمه ی جریانات وگروهها،عملی بودوافراددرکمال دوستی ووسعت نظربه همدیگر،احترام میگذاشتند.بافرارسیدن آذرماه یکسال اززندانی شدن مامیگذشت .دوره محکومیت اکثردستگیرشدگان سال پیش دانشگاه ،یکسال بودکه درطی روزهای بعداز۱۶آذربه پایان میرسید.بنابراین ،یکی پس ازدیگری ،ازبلندگوی زندان ،برای خروج ازبندفراخوانده میشدیم.ماگمان میکردیم که خروج ماازبندوزندان ،به معنای ورودبه دنیای آزادی است ،اماپس ازچندموردپیوستن زندانیان آزادشده ی اخیربه جنبش های چریکی،ساواک ،همه ی مارابه بازداشتگاه داخل پادگان نظامی انتقال میدهدوبدون هیچگونه بازجویی،برای مدتی نامعلوم،نگهداری میکند.حدودیکماه درسلول عمومی این بازداشتگاه بودیم ودرنبودن کتاب وروزنامه،وقتمان رابه بازیهایی جون گلبازی،وتخته نردوشطرنج،که بچه هاباظرافت خاصی باخمیرنان وشکروکاغذساخته بودندسپری میکردیم.سرانجام،همه ی ماراکه متجاوزاز۱۵نفرمیشدیم به اداره ساواک واقع درانتهای خیابان احمدآبادبردند.درداخل همان کوچه ی بن بست بی نام ونشان.،ماشین مینی بوس توری دارزندان وکیل آبادراباعده ای پاسبان دیدیم که منتظرمابودند.پاسبانان زندان که گمان میکردند برای انتقال زندانیان تازه به اینجاآمده اند،ازدیدن دوباره ی ماتعجب کردندوخنده شان گرفته بود.باهمان زندانبانان به زندان وکیل آبادبرگشتیم وبه بندقرنطینه ی آن منتقل شدیم وتقریبایکماه درآنجاماندیم .دریکی ازروزهای بهمن ماه ۵۴ ازطریق یک زندانی عادی که به تازگی وارد زندان شده بود،فهمیدیم که ناهیدی،همان معاون خشن ساواک وکسیکه دراولین روزبازداشتم ،اولین سیلی راازدست اودریافت کرده بودم ،دربامداددوسه روزپیش،درروبروی خانه اش باگلوله ی دونفرموتورسواربه قتل رسیده است.دقیقا روز۱۹بهمن ،آخرین سه نفری که باقی مانده بودیم ،فراخوانده شدیم.حضورتهرانی،بازجوی ساواک دردفترریاست زندان احساس ناخوشایندی رابرایم ایجادکرد.باوجودی که رابطه اس راباما آشکارا،دوستانه نشان میداد،امامطلقا حدس نمی زدیم که مقصدبعدی مادقیقاکجاست.بعدازانجام مختصری تشریفات،اززندان وکیل آبادخارج شدیم،پیکانی که برآن سواربودیم ،به سرعت ازجاده ی وکبل آبادبه سوی مشهدمیراندومن باغهای توت اطراف آنراکه سالهای گذشته ،گاهی بادوستان به اینجامیآمدم،نگاه کرده وآزادی راکه فرسنگهاخودراازآن دورمیدانستم آرزومیکردم.خیابانهای مشهد،یکی پس ازدیگری طی شد،تااینکه انومبیل بازهم مقابل اداره ی ساواک درکوچه ی بن بست ،انتهای خیابان احمدآبادمتوقف شد.به اتفاق تهرانی،واردشدیم،.آقای قوامی،بازجوی من هم درآنجامنتظرمابود.دعوت به نشستن شدیم.آقای تهرانی،انگارکه میدانست سیگاری هستم،سیگاری به من تعارف کرد.دلیلی برردآن نمی دیدم.خودنیزسیگاری برداشت وکبریت کشیدوجلوی سیگارمن که برلب گذاشته بودم گرفت.همراه بوی دودسیگار،بوی صلح وآشتی به مشام رسید.همراهان من ،یک دانشجوی پزشکی شیرازی ویک دانشجوی دندانپزشکی مازندرانی بودند.فرم های مخصوصی راجلوی ماگذاشتندوآقای قوامی گفت... ....کاری به کارخلق زحمتکش نداشته باشید،بروید، درستان رابخوانید.حالا مسولان دانشگاه منتظرشماهستندکه برای ثبت نام ترم دوم بروید،درحالیکه دیروزمهلت آخرثبت نام بودوامروز،پنجشنبه،باوجودتعطیلی،به توصیه ی ماکادرثبت نام دانشگاه،برای ثبت نامتان آماده هستند. به ورقه هایی که جلو ماگذاشته بودند،نگاهی کردیم وهرسه نفرمابه محتوای آن اعتراض کردیم،وهرکدام چیزی شبیه این مضمون به زبان آوردیم . ....البته فعالیت سیاسی نخواهم کرداماتعهدی هم به همکاری باشمانمی دهم،میخواهم که درآرامش زندگی کنم معلوم بودکه قصدگلاویزشدن باماراندارند،بنابراین به ما توصیه کردندکه همین مطلبی راکه گفتیددربالای امضایتان به آن فرم اضافه کنید.ماهم همین کارراکردیم ودرپایان آقای قوامی بازهم به خاطراینکه باخاطره ی خوبی ازاو جداشویم،اضافه کرد.. .....من ،اصلا راضی به محکومیت شمانبودم.اگرکه من بازجویتان بودم، آزادمیشدید. درواقع بازجوی ساواک،اعتراف میکردکه مدت محکومیت متهمین ،دربازداشتگاه تعیین میشود،نه آنطورکه تشریفات نشان میداددردادگاههای بدوی وتجدیدنظرنظامی. قوامی برای اثبات اینکه درمحکونیت مانقشی نداشته ازبازجویان هرکدام ماپرسید.که من به اوگفتم شمابودید.قوامی ،یکه خوردواندکی هم تظاهربه شرمندگی کرد.ازآخرین نفری که درموردبازجویش پرسید،اونام ناهیدی رابه زبان آورد.سکوت سمج ورنج آوری برفضای گفتگوی دوستانه ی ماسایه افکند.بازهم بوی قهروجنگ به مشام رسید.زخم آنهاتازه شد.به چهره وچشم تک تک ماچشم دوختند.جواستنطاق وبازجویی برفضای تفاهم ودوستی حاکم شد.. .....شمادرموردناهیدی ،چیزی درزندان نشنیدید؟ این راقوامی پرسید.چون سوال ازفردخاصی نشده بود،هیچکدام ما خودراملزم به پاسخگویی ندانستیم وهمچنان سکوت کردیم،درحالیکه برای فرارازگزش نگاه های بازجویانه شان ،سرهارابه زیرافکندبودیم.قوامی که آشکارشدجانشین ناهیدی شده بود،سرلج داشت وکوتاه نمی آمد.این بارسوال راابتداازمن وسپس ازآن دونفردیگرکرد.جواب هرسه ی مابطورناشیانه ای انکارشنیدن قتل ناهیدی بود.بازهم سکوت بود که ادامه پیداکرد.هرسه ی ما دروضعیت بین آزادی واسارت دوباره ،معلق شده بودیم.سرنوشت مابه یک لحظه تصمیم قوامی گره میخورد.سرانجام،تهرانی پادرمیانی کردوازگناهی که انگارماهم درارتکاب آن ،سهیم بودیم ،قوامی رادعوت به اغماض وچشم پوشی کرد.ساعتی بعدبالباسهایی که مدت یکسال درکیسه هامانده وکاملاچروک بودواساسا شباهتی به پوشاک دانشجویان نداشت درخیابانهای مشهددرجستجوی سازمان مرکزی دانشگاه برای ثبت نام ،سرگردان بودیم.نظربه اینکه ساختمان امورمربوط به ثبت نام وانتخاب واحد،تغییرمکان داده بود،یافتن آن ازطرف مابه درازاکشید.چندنفردرطبقه ی بالای یک ساختمان درچهاراه دکترا،منتظرمابودندوازپنجره ی آن به پایین مینگریستند.هنگامیکه چون لشکرشکست خورده ازکنارآن ساختمان عبورمیکردیم ،ازآنجاکه رفتارماهیچ شباهتی به دانشجویان نداشت،چندان توجهی به مانکردند،.ساعتی بعد،ازساختمان اموردانشجویان،که مبدل به خوابگاه دختران شده بودبه وسیله ی تاکسی،دوباره خودرابه چهاراه دکترارساندیم.درطبقه ی بالای ساختمان ،هنوزهم دوسه نفربه پایین مینگریستند.پله هارابه سرعت بالا رفتیم .مسولین دانشکده های پزشکی ودندان پزشکی ونیزدکترعلایی ،معاون دانشکده ی ادبیات درکنارکادراداری ،منتظرمابودند.علاقه ی ساواک براینکه ازفردای آزادی ،همچنان دردسترس وتحت نظروکنترل مامورانشان باشیم به نفع ماشده بودودرشرایطی که به راحتی ازیک ترم،عقب میماندیم ،ازفرصت ادامه ی تحصیل بلافاصله پس ازآزادی بهره مندشدیم. درروزهای بعددانستیم که همه ی دوستان همبندماکه قبل ازماآزادشده بودنددردانشکده هایشان مشغول ادامه ی تحصیلند،به جزسه نفر،به اسامی مختارچاکسری ،ناصرمهدویان ورضااسدی که تایکسال ،آنهارابرای ادامه ی فشاربه تهران بردندودرزندانهای کمیته ی مشترک واوین ،نگهداری میکردند.تنهاپس ازآزادی آنهادانستیم که اسامی شان برای شرکت درعملیات چریکی اززندان به بیرون فرستاده میشود،امادرطی یک درگیری درراه آهن مشهد،درداخل ساکی جامیماند.ساواک،پس ازکشف این اسامی ،نسبت به همه ی کسانی که آزادمیشدندگمان جذب درگروههای زیرزمینی راداشت،وبرعکس خوددانشگاه که برای آنهامحروم شدن چنددانشجو،برای مدت یک یاچندترم ،اهمیت چندانی نداشت ،به ادامه ی تحصیل همه ی آزادشدگان پس ازآزادی ،اهمیت میداد.درموردآن سه نفرهم که نامزد شرکت درعملیات چریکی شده بودندنیزبایدگفت که سرنوشت حتمی آنهانیزهمچون برخی ازافراددیگردرصورت عدم کشف اسامی آنها،مرگ وشهادت بود،اگرچه گفته اند،چگونه به پاهای پرازآبله ،بایدگفت که تمام راههایی که پیموده ای اشتباه بوده است.امااکثررهبران ورهروانی که ازپس آن اتفاقات وحوادث ،خوشبختانه هنوززنده اند،ضمن ادای احترام به شهیدانشان ،نسبت به درستی راهی که پیموده بودند،بطورجدی تردیدمیکنند.آنشب رابه خانه ی یکی ازدوستانم که سال قبل متاهل شده بودرفتم.ازدیدن من بیش ازآنکه خوشحال شده باشدیکه خورد.پس ازشام به من گوشزد کرد،نظربه اینکه احتمال داردتحت نظروتعقیب باشی ازرفت وآمدبامن بپرهیز.اگرچه این رویه راازاوانتظارنداشتم ،اماوقتی که کلاهم راقاضی کردم دیدم راست میگوید.چرابایدآرامش اورابرهم بزنم؟بلافاصله خداحافظی کردم ودرخیابانهای مشهدبه راه افتادم،درحالیکه،آدرس هیچکدام ازدوستان دیگرم راهم نداشتم.به فکرم رسیدکه به همان خانه ی مستاجری ام بروم وشب رادرصورت امکان درآنجابمانم.میدانستم که پدرم اتاق راتخلیه کرده ووسایلم رادرزیرزمین همان خانه به امانت گذاشته است.پیرمردوپیرزن ،پس ازپانزده ماه ،مراشناختندوازآزادی ام ،اظهارخوشحالی کردند.آنهااتاق مرابه شخص دیگری ،اجاره داده بودند.روزبعدکه جمعه بودوامکان پیداکردن خانه فراهم نبود،شال وکلاه کردم وبرای دیدن احتمالی برخی ازدوستان دانشکده به خیابان ارک رفتم.پیرمردوپیرزن تاکیدکرده بودندکه حتمابرای ناهاربرگردم.وقتی که برگشتم متوجه شدم که صاحبخانه ی من ،یکی ازاتاقهایشان راتخلیه کرده ووسایلم رااززیرزمین ،آورده ودرآن چیده اند.به شدت تحت تاثیرمهرمادرانه وپدرانه ی آنهاقرارگرفتم .مشکل مسکن من دراین فصل سال ووضعیت خاص که میتوانست حسابی مرابه دردسربیندازدبه همین سادگی حل شده بود.همسردوست هراسان دیشبی من ،پس ازرفتنم ازخانه شان ،گویاشوهرش راازبابت آن نوع برخورد،سرزنش کرده وآنها به اتفاق به خانه ی ماآمده وپیغام داده بودندکه برای شام به خانه شان بروم ،که البته تامدت ها سعی کردم، علیرغم اصرارشان ازرفتن به خانه شان بپرهیزم

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد محسن بافکرلیالستانی قسمت سوم .....مهرماه 53 آغازشد وما با تکانیدن همه ی تنبلیهای ناشی از چهارماه تعطیلی اکنون سرکلاس بودیم وگمان می کردم که آخرین سال دانشگاهم را می گذرانم .اما ازهمان آغاز وضع اجتماعی وسیاسی دانشکده به شدت ملتهب بود. اعلامیه ها ی چندی پخش میشد که اغلب آنها کپی برداری از مطالب وبیانیه های رادیو میهن پرستان بود ..محتوای برخی ازآنها آگاهی بخشی درباره حادثه ی 16آذر1332 بود .جوبه شدت سیاسی وضد حکومتی دانشکده، هرگونه فضای اجتماعی وادبی دیگری را تحت الشعاع قرارداده بود .درطی دوسه سال اخیر بسیاری از دانشجویان مبارز دانشگاه توسط ساواک دستگیر واغلب آنها دردادگاههای نظامی محاکمه وبه حبس محکوم شده بودند .درواقع دانشجویان هرماه شاهد ربودن بعضی ازرفقای خودتوسط ساواک بودند وکینه ها وبغض های موجود حاصل همه فشارها طی سالها وماههای اخیربود .درگوشه وکنار دانشکده معمولا افرادی مشغول پچ پچ وگفتگو بودند وفعالیت ماموران وخبرچینان ناشناخته وشناخته شده ی سازمان امنیت نیز بیشترشده بود .ازهرنظرانتظارمی رفت که در16آذرامسال دانشجویان دست به اعتراض وسیعی بزنند .خودمسوولان دانشکده هم درهماهنگی کامل با ماموران امنیتی، طبقات بالای ساختمانهای اداری را مجهز به دوربینها ی عکس برداری کرده بودند تادرصورت بروزهرگونه حرکتی ،جزییات ودقایق این اتفاق را جهت شناسایی افراد ووجمع آوری مدارک برعلیه آنان ثبت وضبط نمایند . بالاخره روزموعودفرارسید .مقارن با شروع کلاسها یک هسته 5نفره ازدانشجویان باسردادن شعارهایی ابتدا درکریدورهای طبقه ی بالا، دانشجویان را دعوت به ترک کلاسها کردند .درحالیکه دانشجویان به آرامی کلاسهای درس را ترک میکردند، آن هسته ی 5نفره واردطبقه ی پایین شده وباا دامه ی آن شعارها، بقیه ی دانشجویان را به اعتصاب فرا خواندند وپس از آن درموج عظیمی ازدانشجویانی که به حیاط آمده بودند آن 5نفر نیز ازدیده ها ناپدید شدند .درابتدا حرکت دانشجویان به صورت راهپیمایی درحیاط ودادن شعارهای صنفی وسیاسی بود اما پس ازاینکه دانشجویان متوجه حضورتک وتوک خیرچینان دانشجونما شدند وبعدهم متوجه افرادی درطبقه ی بالای ساختمان اداری دانشکده شده بودند که جهت عکسبرداری حضورداشتند ،کاملا خویشتنداری خودرا ازدست دادند وبه هرجای دورونزدیکی که امکان داشت سنگ پراندند .دانشکده درمحاصره ی کامل نیروهای پلیس ضدشورش شهربانی بود ...........آن شب درهراس ناشی ازدستگیری گذشت .روزبعد جهت ارضای کنجکاوی ام به طرف خیابانهای دانشگاه رفتم .آن منطقه شبیه شهری شده بود که درآن حکومت نظامی برقرار کرده باشند .خیابانها وکوچه های آن که درروزهای قبل مملو ازجمعیت درحال عبورومروردانشجویان بود بطورآشکاری خالی وعاری ازهرگونه عبور ومروربود .هیچ دانشجویی را درهیچ گوشه ای نمیشد که ببینی درحالیکه درچند جای این خیابان تانک های ارتش مستقرشده بود . تاافتادن آب ازآسیاب،بیگمان ،چندروزی طول میکشید وتاآنزمان ،گمان نمی بردم که کلاسهای درس دانشکده ،بازگشایی شود،بنابراین ،همانروزسواراتوبوس شدم تاچندروزی رادرلاهیجان وپیش خانواده ،باشم.هفته ی بعددوباره درمشهدبودم ،امابدون اینکه فرصت ورودبه دانشکده راپیداکنم ازطریق گارد دانشگاه ،به شهربانی مشهد،انتقال داده شدم.فرمانده مسوول این مرکزازحرکت دانشجویان،آشکاراعصبی به نظرمیرسید،وازاینکه دراین چندروزه ،مامورانش، موفق به یافتن من نشده بودند،دادوقال میکرد،دقایقی بعددومامورلباس شخصی ازراه رسیدندومرابه داخل ماشین پیکانشان هدایت کردندوبه مقصدی دیگربردند.اتومبیل به سرعت واردخیابان احمدآبادمیشودوتقریبا درانتهای آن واردیک کوچه ی بن بست شدودرمقابل یک ساختمان میایستد.ساختمان به مانندکوچه ،هیچ نشان وتابلویی نداشت .کسی که مراازایشان تحویل گرفت وروزهای بعد،بازجوی من شد،ازدستگیری ام توسط آنان تشکرکرد.هیچ گونه نیازی ندیدم که تصورآن بازجورااصلاح کنم وبگویم که من باپای خوددردامتان افتادم وتلاش مامورانتان برای بازداشت من ناکام مانده بود.بلافاصله درجایی،شبیه زیرزمین دریکی ازسلولها اسکان داده شدم.آنطورکه بعدادانستم ،غیرازمن،سه چهاردانشجوی دیگرنیزدرآنروز،به تناوب وارداین سلولهاشده بودندونگهبان ویژه ای هم دراینجانبودتادرصورت نیاز،مارابه دستشویی ببرد.یکباربعدازحدودنیم ساعت درزدن ممتد،پیرمردی که تصادفاازآنجاردمیشد،آمدومرابه دستشویی برد.باردوم بعدازده دقیقه ،درزدن ونگهبان نگهبان گفتن،دریچه ی سلول گشوده شد ومن درفاصله ی یک چارک، چشم درچشم وچهره ی خشن یک مردماندم .درسلول بازشد .مردی به ارتفاع دومترواردشدکه باسیلی اوبه انتهای سلول، پرت شدم.بعددانستم که او،ناهیدی ومعاون ساواک ویکی دیگرازبازجوهاست،که به رفتارخشونت آمیزدربرخوردبامتهمین ،شهرت دارد.همانشب مرابه همراه سه دانشجوی دیگر،به داخل لندرووری هدایت کردندوبه بازداشتگاه محل بازجویی واقرارواعتراف ساواک،که درداخل یک پادگان نظامی بودبردند.دراینجاغیرازدانشجویان که به خاطرشرکت دراعتصاب ۱۶آذرگرفتارشده بودند،افراددیگری نیزبااتهامات مختلف حضورداشتند.برخی ازافغانهاراکه به صورت غیرقانونی ازمرز،داخل میشدندوساواک ،نسبت به آنهاگمان بدی داشت به شدت تحت فشاروشکنجه قرارمیدادند.اخترمحمدیکی ازآنهابودکه ۱۷سال داشت ودرجستجوی کاربه ایران آمده بودکه ازهمان تایباد،گرفتارشده بود‌.تعریف میکردکه درزیرشکنجه ی باکابل،درجواب بازجوکه ازاومیخواست راست بگوید،میگفتم ،توبگو،چه بگویم تامنهم بگویم.ازبسکه جوان ساده وآرامی بودبارهاتوسط فردی که مدعی هیپنوتیزم بود،به خواب رفته ودرخواب تسلیم همه ی القائات آن فردمدعی شده بود.سرانجام برای بازجویی،سراغ من آمدندواین شایدازشانس من بودکه شخص بازجوکه نام قوامی رابرخودداشت ،شخص آرامی بودوبه کاربردعدم خشونت دربازجویی،شهرت داشت ،وخودنیزبارهااین شیوه رابه رخ این وآن میکشید،وبه آن مباهات میکردوتامیتوانست برسرگرفتاران وبازجویی شوندگان منت میگذاشت.باوجودی که برای اعتراف به شرکت دراعتصاب وتظاهرات دانشجویی ،چندبارهم مراتاتخت شلاق بردند،اماهرگزآن وسیله ی مخوف رادرموردمن ،به کارنبردند.هدف آنها،صرفانشان دادن ابزارخشن بازجویی به من بودواگرکه آنرادرموردمن بکارنبردند،میدانستندکه چیزقابل توجهی برای اقرارواعتراف ندارم.بازجوی من که گرفتارلکنت شدیدی بودوگاهی درادای برخی ازکلمات،آنچنان گیرمیکردکه من جهت مراعات حالش،مجبورمیشدم ،سرم راپایین بیندازم.سرانجام ،پس ازاینکه ازاقرارمن به جرم،ناامیدشدمدارک خودرا که عبارت ازچندعکس بودنشانم دادوازمن خواست که دربرگ بازجویی،تعلق آن تصویرهارابه خودتاییدکنم.تازه متوجه شدم که بی دلیل نبودکه دانشجویان اعتصابی ،تمام شیشه ها وپنجره های طبقات بالای ساختمانهای دانشکده رازیررگبارسنگ وکلوخ خود،خوردکرده بودند.بااتمام بازجویی وتکمبل پرونده اتهامی ازسلول انفرادی به سلول عمومی بازداشتگاه منتقل شدم.تاچندروزی راهم درآن باشم.آنچه دستگیرم شداین بودکه سازمان امنیت ،تنهاتعدادمعدودی ازآنهمه شرکت کنندگان دراعتصاب رابرای تنبیه وارعاب سایرین برگزیده وبه زندان افکنده بود.ضمن اینکه برخی ازافرادودوستان دیگرراهم شناسایی کرده ،امامجازاتشان رادرصورت تکرارآن حرکات ،به آینده ،محول وموکول کرده بودند.احتمالا هسته ی اصلی برانگیختن این حرکت دانشجویی برای سازمان امنیت ناشناخته مانده ودربازجویی های به عمل آمده ،اشاره ای به آن نشده بود.همه ی بازداست شدگان اینجاازدانشجویان اعتصابی نبودند،چراکه دربرخی ازساعات شبانه روز،فریاددلخراش افرادی رادرحال شکنجه میشنیدیم ،که اگرچه بخشی ازآنهاازضبط صوت پخش میشد،امابدون شک بخشی دیگرازآنهاواقعی بود.دریکی ازروزهای سردآغازبهمن ماه۵۳ترتیب اعزام من به زندان وکیل آبادداده شد.درابتداچندروزی رادربند۵ این زندان که به قرنطینه شهرت داشت گذراندم.بندی به شدت مخوف ووحشتناک ،مملوازخلاف کارانی رانده شده وتبعیدی ازهمه ی بندهای زندان .سرانجام به بندمخصوص زندانیان سیاسی منتقل شدم،ازهمان جاییکه درطی دوماه آینده ،دونوبت ،برای حضوردردادگاه نظامی برای محاکمه رفتم .وکیل تسخیری من ،یک سرهنگ بازنشسته بانام غفرانیان بودکه درطی جلسات هردادگاه ،اظهارات خاصی به زبان نیاوردوحضورش بیشترجنبه ی تشریفاتی داشت.البته اوخارج ازدادگاه ازمسافرتش به شوروی وبدبختی ها وگرفتاری هایی راکه درآنجاشاهدبودبرایم صحبت میکردواکیدامراازپیروی راه ورسم آنهابرحذرمیداشت.اودرمقایسه ای که بین آن کشورومملکت مامیکرد،مردم ایران رامرفه ترمیدانست.چاره ای نداشتم ،جزاینکه درمقابل حرفهای اوسکوت کنم وچیزی برزبان نیاورم.حکم دادگاه اول برای من ،یکسال حبس بودکه دردادگاه تجدیدنظرنیزتاییدشد.باهمان سربازانی که ساعتی قبل بایک مینی بوس مشبک وتوری داربه دادگاه آمده بودم ،به زندان برگشتم تاباقیمانده ی مدت حبسم راسپری کنم ادامه دارد

اتوبوسی که مرابه مشهدودانشکده ،کوچ داد

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد

محسن بافکرلیالستانی
قسمت دوم

ثبت نام امسال دانشگاه ،اما،تفاوت کوچکی باسالهای قبل ،پیداکرده بودکه آنراپیش بینی نکرده بودیم.شهریه ی ثبت نام ،هزارتومان بودکه باید ،یانقدامی پرداختیم ویابامعرفی دانشگاه،به یک بانک عامل ،این پول رابه صورت وام که مستقیما به حساب دانشگاه،واریز میشد ،دریافت میکردیم.چون این مقدارپول ،همراهم نبود،بایدمانندهمه دانشجویان،راه دوم راانتخاب میکردم،اماوضعیت شغلی وحرفه ای پدروتعدادکثیربرادران وخواهران،تصمیم گیری درمورد انجام این کاررابرایم دشوارمیکرد.نمی توانستم ،شخصا وباتصمیم خودتعهدی رابرای پدرایجادکنم که احیانادرانجام آن درآینده ،دچارمشکل بشود‌.هرچندبعدهادانستم که این وام کذایی ،هیچگاه ازهیچ دانشجویی دریافت نشد وخوددانشگاه به عنوان ضامن بازپرداخت آن ،همه ی آنهارارفع ورجوع کرد.چنانچه درسالهای بعدهم ،هزینه های ثبت نام ،به صورت وام دانشجویی وبعدها به صورت تحصیل رایگان،رفع ورجوع میشد.
درابتدا چون توپ من ،پربودبامراجعه به مسوول اموردانشجویان وثبت نام وبااعتراض ،سعی کردم که درموردمن شق ثالثی را،اعمال کنند،که چون باهرگونه استدلال مسوول مربوطه،زیربارنمی رفتم،سرانجام ،بااین جمله که به گفته ی ایشان ،نقل قول مستندوموثق نخست وزیربودمیدان راخالی کردم....
.....جوانانی که ازعهده ی پرداخت شهریه ی دانشگاهها برنمی آیند،لازم نیست که ادامه ی تحصیل بدهند.ازهمین حالا بهتراست که بروند ودرادارات دولتی وشرکتها وکارخانجات خصوصی مشغول کاربشوند.
زخم این جمله ی تحقیرآمیز!بعدهادرطول تمام مدت تحصیل درمن ماند.مهلت روزهای ثبت نام به سرعت سپری شد ودرنبودهرگونه ،وسیله ی ارتباطی ،بازادگاه ،جهت اخذتصمیم وتععین تکلیف ازناحیه ی پدر،به گاراژ خیابان نخریسی رفتم وسواریکی ازاتوبوس هایی شدم که به سمت لاهیجان ،میرفت.درواقع،عطای ادامه ی تحصیل رابه لقایش بخشیده وخودراآماده کرده بودم که هرچه زودترجذب بازارتشنه وآماده ی کارادارات وشرکت هایی شوم که نخست وزیر مملکت ،فرموده بود.دست ازپادرازتربه جمع خانواده وفامیل واهالی محل پیوستم،درحالیکه همه ی آنها ازاینکه دردانشگاه ثبت نکرده بودم ،متاسف بودندوسرزنشم میکردند.
پدرکه هنوز ،تحت تاثیرنشئه ی عبورموفقیت آمیزم ازسدکنکورسخت آن سال بود ،انگارکه فقرونداری اش رادرمقابل اینهمه هیجان وسرافرازی ،اصلا به حساب ،نمی آورد.خوشبختانه ،دانشگاه،چندروزپایانی شهریورماه را ،برای آنهایی که ازثبت نام ،جامانده بود،فرصت دوباره ای ،تعیین کرد،باشرط پرداخت نقدی شهریه.
این بار،پدر،خودبایکدست لحاف وتشک وبالش ومقداری ظرف ودیگ ووسایل ضروری اولیه که ازخانه جداکرده وآنرادریک بقچه ی بزرگ ،تنظیم کرده بود،همراه من به راه افتاد.نمی دانم ،به خاطر توصیه وسفارش خاصی بودیاکارشخصی دیگر،که ابتدابه تهران رفتیم وروزی راتماما،دربازارتهران ودرحجره های چندی،سرک کشیدیم ،درحالیکه محموله ی اولیه ی آنچه راکه لازمه ی زندگی دانشجویی من درمشهد بود،به دنبال پدر،حمل میکردم .سرانجام درشمس العماره ی ناصرخسرو،سواراتوبوس شدیم وبه سمت مشهدحرکت کردیم.
زنی جوان ،همراه دوپسربچه ی خردسالش ،درمجاورت مانشسته بودندودراین سفربیست ساعته،امکان این رابه من میدادندتاجای خالی برادرات وخواهران خردسالم راکه درمنزل،جاگذاشته بودم ،بامصاحبت آنهاپرکنم.به هیچوجه،متوجه ملال عبورسخت وطولانی مسیر،درآن هوای دم کرده ی داخل اتوبوس ،نمیشدم.هرازچندگاهی ،اتوبوس درجایی می ایستادوپس ازسپری شدن ساعتی،دوباره راه میافتادوازاین توقف های چندباره ،خلق زن جوان تنگ شدوزبان به اعتراض،گشود.راننده ی عصبی اتوبوس،انگارکه منتظربهانه ای بوده باشد،ناگاه ،رگبارفحش وناسزایش رانثارآن زن کرد.زن،گریه میکرد وبچه هایش ازوحشت وتاثربه مادرشان ،چسبیده بودند.سخت به هیجان،آمدم،وبه اطراف نگاه کردم تاشاید،جوانمردی ،بین اینهمه،مسافران ،برخیزد وکلامی درحمایت ازآن زن برزبان آورد.باوجودی که صدای راننده ،همچون رعدروزهای ابری پاییز ،بلندوسرسام آوربود،اماهمه ،خودرابه خواب زده بودند.پدرنیز،چون بقیه درحال چرت بود.احساس کردم که کسی غیرازمن نیست تادرمقابل سیل فحاشی های این راننده ی عصبی وبی ادب بایستد.ازصندلی خودکه دقیقا ،پشت صندلی راننده ،قرارداشت ،بلندشدم وپس گردنش راآماج مشتهای بی امان خودکردم،درحالیکه چون رعدمی غریدم وچندچشمه ازهمان ناسزاهایی راکه ازاوشنیده بودم ،نثارش میکردم.همه ی آنهایی که خودرابه خواب زده بودند،بیدارشدندونظاره گرماجراشدند.پدرنیز،چرتش ،پاره شد واکیدا،مرا،امربه نشستن وآرامش میکرد.اما،من دیگر،گرم شده بودم ومرتب به سرورویش ،مشت میکوبیدم وفحش میدادم.حالا دیگرنوبت راننده شده بود که پس ازچندلحظه ،بلاتکلیفی،خودراجمع وجورکرده وآماده ی مقابله شده بود،امامشت محکم پدر،که برپس کله ی من خوردومرا،محکم به روی صندلی ،میخ کوب کرد،امکان ضرب وشتم من ازناحیه ی راننده رامنتفی کرد.به گمانم راننده ی عصبی ،خودنیز،پی برده بودکه اصلا به صلاحش نیست تابایک جوان نترس،که خودراوقف دفاع ازحق پایمال شده ی یک زن بی پناه کرده بود،گلاویزشود،بنابراین مشت پدرراغنیمتی دانست که اوراازدرگیرشدن دریک میدان وعرصه ی نامعلوم ،معاف میکرد،علی الخصوص که پس ازفرودآوردن آن مشت کارساز،سیل ناسزاهاوسرزنش ها وبه دنبال آن ارشادات وتهدیدهای خودرا هم حواله ونثارمن کرد،.
خانه ای راکه پدربرای من ،اجاره کردتازندگی دانشجویی خودرادرآن آغازکنم تنهایک اتاق سه درچهاربودکه دریکی ازکوچه پسکوچه های خیابان شاهرضانو،قرارداشت.کوچه ی بسیارتنگ دانش پذیرراکه درآن هیچوقت ،دونفرنمی توانستند،دوشادوش هم بگذرندبایدتمام میکردی تابرسی به کوچه ای دیگرکه وسیع بودوبازارچه ی کوچکی ،همراه بایک حمام عمومی داشت.انتهای این کوچه به تپل محله منتهی میشد که بازارچه ی بزگتری داشت ومغازه های بستنی فروشی وکله پزی آن ،وزن واعتباربازهم بیشتری به آن میداد.خانه ی ما که متعلق به پیرزن وپیرمردی بنام رحمانیان بوددارای دوطبقه وهرطبقه مشتمل برسه اتاق بودکه یکی ازاتاق های طبقه ی پایین،اختصاص به صاحب خانه داشت وبقیه رامعمولا به دانشجویان وخانواده های دوسه نفره ،اجاره میدادند.من دریکی ازاتاق های طبقه ی بالا ساکن بودم ،همراه دونفردیگرکه یکی ازآنها دانشجوی دانشکده ی فنی تهران بودکه به علت سیاسی ،اخراج وبرای خدمت سربازی به ارتش معرفی شده بود.این فرد،که نواب ،نام داشت ،ادعا میکردکه بابسیاری ازدانشجویان مبارزآن دانشکده ،که به زندان واعدام محکوم شده بودند،ازجمله همشهری مبارزوشهیدما ،غفورحسن پور،رفاقت وآشنایی داشته است
.اولین باری که پا به کتابخانه ی دانشکده ی ادبیات گذاشتم به اتفاق پدرفقیدم بود.اول مهرماه سال 50.اوکه نگران رها کردن من دراین محیط بزرگ وپررمز وراز وناشناخته بود با من آمده بود تا معرف من به مسوول کتابخانه یعنی آقای آشمند شود .وارد کتابخانه شدیم وآقای آشمند به محض اینکه مارا دید از اتاق شیشه ای خود که روبروی پله بود به سرعت به استقبال ما آمد ومارا به اتاقش برد و راهنمایی های لازم را کرد وبه پدر از هرجهت اطمینان خاطر داد ..پدر تصور می کرد که با این سفارش واین برخورد دیگر همه چیز حل است وبنابراین با خیال راحت روزبعد راه لاهیجان را در پیش گرفت تا به کار وزندگی اش وعایله ی پرشماری که در آن جا منتظرش بودند برسد.آقای آشمند را از آن ببعد وقت وبیوقت درهمه ی روزهای دانشکده می دیدم وبه راستی که آن مرد ادیب وآداب دان همه وقت لحظاتی را کنارم می ایستاد ودرباره ی مسایل من پرس وجو می کرد واگر مثلا به مشکلی برخورد می کردم راهنماییهای لازم را در جهت حل آن ارایه میکرد .کتابخانه ازهمان آغاز اولین پاتوق من بود ودرآنجا فرصت میکردم که بسیاری از آثار کلاسیک فرانسه وروس را مطالعه کنم .فکرمیکنم که بعد از دوسال یکروز آشمند به من خبرداد که بزودی از این کتابخانه منتقل میشود چون برای ادامه تخصیل در خارج از کشور بورسیه شده است. پس از رفتن آقای آشمن هنگامیکه از پله های کتابخانه بالا میرفتم دیگر در آن اطاق شیشه ای آشمند را نمیدیدم که با دیدن من سر تکان دهد و لبخند بزند بلکه فردی دیگر را میدیدم که نه مرا میدید و نه لبخندمیزد و در تمام اوقات سرش روی میز وسرگرم مطالعه یا بررسی چیزهایی بود که بر آن قرار داشت .رضا افضلی هنوز دانشجوی دانشکده ی ما نشده بود ومن فکر میکنم که از یکی دیگر ازدوستان شاعر شنیدم که مسوول جدید کتابخانه ی ما آقای محمد قهرمان شاعر معروف غزلسراست .ایشان تا آخرین روزهای تحصیل من مسوول کتابخانه بودند ومن درطول تمام این مدت که همه روزه دقایق زیادی را صرف حضور درآن میکردم متاسفانه فرصت مواجهه واشنایی با ایشان راپیدانمی کردم .شاید این بیت حافظ را مد نظر داشتم:
ما به آن مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
بعد از فارغ التحصیل شدنم رضا افضلی کارمند کتابخانه وبنابراین همکار نزدیک وهرروزه محمد قهرمان شده بود که داستانش بطور مفصل در شناختنامه ی ایشان امده است .در مردادماه سال 1365روز ی در محل کارم در نخستین چای بودم که اتومبیلی در حیاط کارخانه وجلوی دفتر کارم متوقف میشود وباکمال تعجب میبینم که که رضا افضلی ومحمد قهرمان وتقی خاوری پیاده میشوند .پیش ازاین غالبا رضا باهمسر وفرزندانش برای دیداری چندروزه به پیش من می آمدند .این بار اما سفر ایشان کاملا یک مسافرت ادبی بود .......هنوز فرصت زیادی داشتیم .بنابراین بساط چای وعصرانه را برایشان درکارخانه آماده کردم واز هردری گپ زدیم .آقای قهرمان بعد از نوشیدن چایشان گفتند :نخستین چای را درگیلان در (نخستین چای )خوردیم .وبا این جمله با طبع لطیف وظریف ایشان اشنا شدم وچقدر حسرت سالهای از دست رفته را خوردم که نتوانسته بودم حتی یکبارهم موقع بالا رفتن از پله های کتابخانه راهم را بجای اتاق مطالعه برای دقایقی به سمت اتاق شیشه ای اش کج کنم وبگویم :استادمحمد قهرمان سلام
دوسه روزی در لیالستان بودند ودراین د.وسه روز دوستان شاعر لاهیجان ولنگرود با شنیدن خبر آمدن سه شاعر ارجمند خراسانی به سوی لیالستان سرازیر شدند ودریکی دو فرصت شبهای شعر مفصلی برگزار شد .یادم هست برخی از کسانی که در آن سال به دیدارشاعران خراسانی آمده بودند اینها بودند:زنده یادان :(علرضا کریم .بابایی پور.شمس معطر .حیدرمهرانی )دکتر صدراروحانی وثوقی وصبوری و..........هنگام بازگشت از رشت ورفتن به سوی مشهد بازهم به پیش من آمدند تا آخرین چای خودراهم در (نخستین چای )خورده باشند ...

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده کوچ داد

محسن بافکرلیالستانی
قسمت اول

روزنامه ای راکه اسامی قبولشدگان دانشگاهها درآن چاپ شده بود،دردست گرفته بودم وبه صفحه ای که باحرف اول نام خانوادگی ام ،اسامی پذیرفته شدگان رادرج کرده بود،بادلهره واضطراب ،نگاه میکردم وسرانجام به نام خودرسیدم.چندنفری ازدوستان درکنارم بودندوبامن به روزنامه نگاه میکردندوبنابراین ،چندان ،دورازانتظارنبودکه اگرازمن صدای ناشی ازهیجان غیرمترقبه ای رابشنوندکه بادیدن اسمم ازمن به ناگهان ،سرزده بود.همیشه فکرمیکنم که همین اتفاق ،شاید،منشابسیاری ازناکامیها ونامرادی هایی باشد که درطول بیشترازپنجاه سال زندگی بعدی ،همیشه ،همراهم بوده است .اینطورتصورمیکنم که حتما،سرنوشت من باماجراهاومناظربهتری ،گره میخورداگرکه درآن روز،درآن روزنامه ی کذایی ،به عنوان احدی ازآحادقبولشدگان آنسال دانشگاهها اعلام نمیشدم.یکی ازدلایل من برای این تصوراین بودکه من رشته ی تحصیلی امورتربیتی راکه باشماره ۱۱۹مشخص شده بوددرجدول انتخاب رشته ،قیدکرده بودم ،بااین گمان که روانشناسی وفلسفه رابرای تحصیل دانشگاهی انتخاب کرده ام .خیالی که بطلان آن ،البته به غلط،توسط فردی به من القا شدواینجورفکرکردم که بایدچهارسال دانشگاه را،برای معلمی ورزش،آموزش ببینم،چیزی که درذات من نبودودرطول تمام دوران دبستان ودبیرستان ،برخلاف اکثر همکلاسی هایم ،امکان شرکت درهیچگونه فعالیت ورزشی راپیدانکرده بودم .تاآنزمان وحتی تاسالهای بعد،تنهاعرصه ی فعالیت ورزشی من ،رودخانه ای بودکه هرروزازکنارمحله ی ما باآبی زلال میگذشت ومن ،بابسیاری ازنوجوانان ،ساعتهای طولانی روزهای تابستان را درآن شنامیکردیم.ازآنجاکه نمی توانستم ،هیچگونه قلم خوردگی دربرگه ی انتخاب رشته ی تحصیلی ایجادکنم ،دردفترچه مربوطه به دنبال یافتن شماره ی مشابه ،به عدد۲۲۹رسیدم وبایک جراحی کوچک ،ازشرمعلم ورزش شدن ،خودراخلاص کردم وتصادفا رشته تاریخ جایگزین آن شدکه اگرچه ،به این رشته هم علاقه ای نداشتم ،اما،هرچه بودمعلمی تاریخ رابهترازمعلمی ورزش ،دانستم .خلاصه اینکه دست به انتخابی کاملا تحمیلی واجباری زده بودم.این رانیز اضافه کنم که که اولویت انتخاب وعلاقه ی من در برگه ای که حق ایجاد هیچگونه قلم خوردگی رادرآن نداشتم ،حقوق سیاسی وقضایی دانشگاه تهران ورسیدن به قضاوت ووکالت و....بودکه چون حکایت من وآن رشته ها،حکایت دست ماکوتاه وخرمابرنخیل بودوآنراحق انحصاری نورچشمی های بیست وچهارساعته درس خوان مراکزاستانها وشهرهای بزرگ میدانستم ،امیدی نیزبه جذب خوددرآن نمی دیدم وباگوشه ی چشمی که به این فرموده ی ایرج میرزا داشتم ،به پذیرفته شدن دررده های پایین انتخاب خود،دل بسته بودم...
چوعنقارا،بلنداست،آشیانه
قناعت کن،به تخم مرغ خانه
وچنین شد که سرانجام ازمیان ده انتخاب ،اتفاقا درهمان رشته ای پذیرفته شدم که به علت پرهیزازقلم خوردگی ،ازطریق انجام عمل جراحی ساده ،امکان تعویض رشته ی قبلی رادراختیارمن قرارداده بود.درروزهای آینده ،کاری نداشتم جزاینکه همان روزنامه راکه دیگرحالا کاملا مچاله شده بود ،دردست بگیرم ودرانتظارفراخوان دانشگاه فردوسی مشهدبرای ثبت نام به دکه های روزنامه فروشی،سرکشی کنم.
اتوبوسی که راس ساعت ۱۲ ازرشت به مقصد مشهدحرکت میکرد،یکساعت بعدازجاده ی وسط لیالستان میگذشت .درموقع خریدبلیط،طبق قراری که بافروشنده ،گذاشته بودم بایدکنارجاده ،می ایستادم ،تاراننده بادیدن من توقف کرده وسوارم کند.درجاده های خلوت وباریک بیش ازپنجاه سال پیش ،تعدادماشینهای عبوری درهرساعت ،گاهی به ده دستگاه هم نمی رسید،بنابراین ،امکان قرارراننده ومسافرمنتظردرسرجاده ها،عملی ورسمی رایج بود.
به همراه من ،چندتن ازدوستانم نیزبه جاده آمده بودند تاشاهداولین سفرم به مشهدباشند.دوستانی که همچون همه ی دوستان دیگرم ازرفتن به دانشگاه،به هرعلتی،محروم مانده بودند،اگرچه همه ی آنهابه زودی جذب بازارکارتشنه ی ادارات دولتی وشرکتهای خصوصی شده بودند که درسالهای اخیرتاسیس شده بود،امامن سواراتوبوسی شدم که مرابه سوی سرنوشت موهومی میبرد.
مردادماه بودووقت فراغت نسبی روستاییان،ازکارهای کشاورزی.فرصتی مناسب برای سفری ده روزه به قصدزیارت.اکثرهمسفران وهمراهان من درداخل این اتوبوس ازاین قبیل بودند.همراهانی ،شامل پنج شش خانواده ی پنج شش نفره که هرکدام ازاین خانواده هاشامل یک زوج جوان ویک یادوفرزندویک یادو پیرمردوپیرزن.چندنفری هم مانندمن مستقل وتنهابودندکه درجای جای داخل اتوبوس، درفواصل این خانواده ها کاشته شده وغالبا شنونده ی گفتگوی خسته کننده وتمام نشدنی این خانواده هادرطول این سفرطولانی بودند.اتوبوس دارای دوراننده بود که هرکدام، پس ازطی مسافتی ،سکان کاروان رابه دیگری میدادوجهت استراحت وتجدیدقوا،به انتهای ماشین میرفت ومیخوابید.اجرای امرونهی رانندگان عبوس را،جوانی پانزده ساله ،به عهده داشت که درواقع خدمتکاراتوبوس بودودرفواصل این راه دراز،به لبهای همیشه تشنه ی مسافران آب میرساند.دوسه ساعتی بودکه اتوبوس ازآخرین شهراستان گیلان ،عبورکرده وتقریبابه وسط های مازندران که مانندمارسبزی درسرتاسرسواحل جنوبی دریای خزر،لم داده بود رسیده بود.اولین باربودکه پاراازمحدوده ی ولایت ،خارج میکردم ومسافراین راه درازشده بودم .درآن موقع ،هرگزفکرنمی کردم که تاهفت هشت سال دیگرهم ،رهنوردهرساله وهمه ماهه ی این جاده واین مسیرخواهم بود.
ازبرکت پنجره های غالبا بازاتوبوس ،جریان دایمی ومرتبی ازهوا ،باعث خنکی داخل میشد.دوسه ساعتی ،ازنیمه ی شب گذشته بودکه اتوبوس ،آخرین شهرهای مازندران رانیزپشت سرگذاشت وبه جاده های خاکی منطقه ی جنگلی بعدازگالیکش رسید.ازتنفس خاک وغباری که به ناگهان ،واردماشین شد،اکثرمسافرانی که درخواب بودندبیدارشدندویکی پس ازدیگری شیشه های پنجره هارابستند..اقدامی که بلافاصله درآن هوای دم کرده ی اول مرداد،باعث گرمای طاقت فرساشد.اتوبوس ،مثل حلزونی به تانی وآرامی ،سرابالاییهای دره چمن بید وگردنه ی بدرانلورادرمینوردید.هرازگاهی کامیون ویا اتوبوسی ،صفیرکشان ،ازروبرو میرسید وجریانی ازگردوغبارراازخلل وفرج ومنافذ وارداتوبوس میکرد.تاپیس ازرسیدن به این مرحله ازمسیر،آبادی ها وشهرهای گیلان ومازندران،همچون دانه های تسبیح به هم متصل بودند،اماازاینجاببعد،کیلومترهای زیادی سپری میشد،تااتوبوس ازآبادی کوچک وقهوه خانه ای ،عبورکند.دوجانب اتوبوس ،تاچشم کارمیکرد،تاریکی وسیاهی بودوبعدازگذشت ساعتهاازدوردستها،گاهی نورفانوسی به چشم میآمدکه حکایت ازوجودآبادی کوچکی داشت......

ساعتی ،قبل ازطلوع آفتاب ،دراثربوق های ممتدماشین ها وجیغ ودادباربران وکسبه واهالی اطراف مسافرخانه ای که شب رادرآن به سربرده بودم ،ازخواب بیدارشدم .بعدهامتوجه شدم که خورشید دراین سرزمین، که خاوری ترین نقطه ی میهن ماست ،حدودنیم ساعت ،زودتراززادگاهم ،طلوع میکندوبه این اندازه هم زودتر،غایب میشود.خدمتکارپیروخوش لهجه ،نشانی دانشگاه رابه من دادتامن بتوانم ،بدون کمترین معطلی ،سواریکی ازهمین تاکسیهای بیشماری شوم که ساعتی پیش بابوق های ممتدشان ،خواب سحرگاهی رابرمن حرام کرده بودند.فاصله ی خیابان دانشگاه تاساختمانی راکه باید درآن ،ثبت نام میکردم ،پیاده طی کردم.وبه طورتصادفی درآن خیابان کوچک وتنگ ومشجرمنتهی به دانشکده های علوم وادبیات ،باجوان لاغر وبلندقدی ،همراه وهمگام شدم که اتفاقا اوهم ،یکی ازپذیرفته شدگان همین رشته ودانشکده ای بود که من پذیرفته شده بودم .آنادردی عنصری.که مقدربود،اولین حلقه وهسته ی دوستان پایداروصمیمی من دردانشکده ،بشود.اوازشرقی ترین شهرهای شمالی ،گندکاووس،آمده بود تابخت واقبال خودرادررسیدن به مدارج تحصیلی بیازماید .اصغربینشیان فیروزکوهی وبیژن کرمی کرمانشاهی ،دوتن دیگرازهمکلاسیهای من بودندکه بعدابه ماپیوستندوجمع چهارنفره ای شده بودیم که دوسه ماه بعدازشروع سال تحصیلی ،غالبا دردانشکده درکنارهم وروزهای جمعه ،به کوه میرفتیم،که معمولا درآنجا بحث های سیاسی داغی درمیگرفت وبایداعتراف کنم که دراین زمینه ها دوستان سه گانه ی من ،آشنایی وحرارت بیشتری داشتندوازاین میان ،غیرازبیژن که به شدت ازهیتلر،دفاع میکرد،بقیه ،حتی ،فکرواندیشه ی روشنی نیزنداشتند.بیژن ازاینکه میشنید،نازی ها به تازگی درآلمان ،سروصدای تازه ای به راه انداخته اند ،خوشحال میشد وگاهی هم به یکی ازدوستانمان ،وعده ی انجام کاری رادرصورت به قدرت رسیدن میدادکه این امرباعث خنده وشوخی وتمسخردوستان دیگرمیشد.درماه آبان سال بعد،ناگهان ،هرسه نفرشان،توسط ساواک ،دستگیروبه حبس های یک ودوسال،محکوم وازدانشگاه هم اخراج شدند
ادامه دارد

ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

محسن بافکرلیالستاتی
قسمت سوم

چندروزپس ازپایان اردو،وتقسیم واعزام سربازان تربیت شده به نقاط مختلف کشور،فرماندهان ،دوباره به یادگناه نابخشودنی ماافتادندوخشم وغضبشان به جوش آمدومارابرای پانزده روز روانه ی زندان کردند،همراه باسفارش اکیدبه افسرنگهبان ،برای تراشیدن سردراولین شب.اما،هرچه ازطرف افسرنگهبان تهدید واصرار،ازجانب ما،پایداری وانکاربود.مااکنون،دیگرازشکل سربازان لیسانسیه ی تبعیدی به صورت زندانیان دشمن تبدیل شده بودیم.سربازسلمانی،که برای تراشیدن موی سرهای مابه زندان آمده بودبلاتکلیف مانده بودوافسرنگهبان ،به خاطراینکه ،مارابه تسلیم وادارد،ساعتی مارادربالای تپه ای کنارزندان درمعرض وزش بادسخت شبانگاهی چهلدختر،که حتی دروسط تابستان نیزگاهی استخوانهای آدم رابه دردمیآورد،قرارمیدهد.پس ازآن به داخل سلولی که پیشاپیش کف آنرا،آب بسته بودندهدایت شدیم،که همه ی این اقدامات ،برای اینکه سربازسلمانی ،ماموریت خودراانجام دهد،بی نتیجه بود.درطول این پانزده روززندان،هرروزیکی ازماجهت سین جیم به ضداطلاعات فراخوانده میشدیم.افسرهوشیارضداطلاعات که به نظرمیرسیدشرایط مارادرک میکندومخالف اینهمه سختگیری وآزاراین تبعیدیان هم چیزازدست داده است ازشنیدن خبربه آب بستن سلول ماتوسط افسرنگهبان متاثرشدوازازاینکه درقرن بیستم ،هنوزهم بازندانی به شیوه ی قرون وسطایی بر خوردمیکنندبرای من دادسخن داد.ماحصل کلام اینکه علیرغم تمایل فرماندهان گردان برای معرفی مابه دادگاه نظامی ،جهت محاکمه،به اتهام تمردوشورش دسته جمعی ،احتمالا باوساطت ایشان ،موضوع را ماست مالی کردند.واقعیت آن است که درآن هنگام،امواج حرکات انقلابی مردم ازشهرهای بزرگ ،به شهرهای کوچکتر،نظیرشاهرودوشاه پسندنیزکه چهلدختردروسط این دوشهرواقع شده بودکشیده شده بودومسوولین سیاسی پادگان ،مایل نبودندکه بادست خودمشکلی برمشکلات خودبیفزایند.پس ازهمه این پیامدها واتفاقات،که گمان میکردیم موضوع به پایان رسیده است،ماوقع به گوش فرمانده ی پادگان ،سرتیپ....میرسدکه مقدربودبعداز۱۷شهریور۱۳۵۷،یعنی حدودیکماه بعد،به عنوان اولین فرماندارنظامی مشهد،به آن شهربرود.سرتیپی که درآن شرایط حادانقلابی ،خواب فرمانداری نظامی شهری بزرگ چون مشهدرامیدید،ازاینکه درحوزه ی تحت فرماندهی اش،تمرداینچنین بزرگی ،مجازات شایسته ودرخوررادرپی نداشته ،شدیدابه رگ غیرتش برخورد.سرتیپ، همه ی ماراهمراه بافرماندهان ماخواست.وقتی که ماواردکریدورستادفرماندهی شدیم ،ازپشت درهای بسته اتاق فرماندهی، صدای بدوبیراه سرتیپ راکه نثارافسران بیگناه خود،ازفرمانده گردان وگروهان گرفته تادیگران میکردبه وضوح میشنیدیم .دانستیم،هواواقعاپس است.سرتیپ که باخودی هایش اینچنین میکند،باماچه خواهدکرد؟سرانجام ،پس ازنیم ساعت انتظاردراتاق فرماندهی ،کمی تاقسمتی بازشدوبااشاره چشم وابروی یکی ازفرماندهان سرزنش شده ،فهمیدیم که بایدداخل شویم.فرماندهان بیگناه ملامت شده نیز،به تعدادمابودندکه هرکدام برروی راحتی هایی که دورادوراتاق،چیده شده بودنشسته بودندوصم وبکم ،چشم وگوش به دهان سرتیپ داشتندکه همچنان
مانندتوپ،می غرید
....شماچطورنتوانستیدازپس این چندتاجوان برآیید!پس من دراینجادلم رابه چه خوش کنم،؟
به تانی ازلای دراتاق،که بطورکامل نمی توانست بازشود،واردشدیم ودرفواصل جاهای خالی بین راحتی هاایستادیم.سرتیپ ،کم کم،سمت وسوی رگبارناسزاهایش رابه طرف ماگرفت .دراین موقع بااشاره دست ،ازیکی ازما،اسم ورشته ی تحصیلی اش راپرسید.
.....تازمانیکه به توهین هایتان پایان ندادیدازپاسخ به سوالتان معذورم.
شیوافرهمندرادبودکه به این شکل ،سرتیپ رابه رعایت نزاکت وادب ،دعوت میکرد.سرتیپ درحالیکه دروسط اتاق اینسو وآنسو میرفت،سعی کردکمی براعصابش مسلط شود
....پس انتظارداریدتشویقتان کنم؟
سپس رویش رابه سمت دیگری گرفت.
....بگوببینم اسم توچیست ودرکجاوچه رشته ای درس خواندی؟
....من،راستگردلنگرودی،فارغ التحصیل راه وساختمان ازدانشکده ی فنی تهران.
....تومهندس هستی؟برای کی میخواهی ساختمان بسازی؟
....برای کشورعزیزم ایران
گفتگوی سرتیپ باهرکدام ازاین تبعیدی ها تقریبا ازاین نوع بود.ناگهان به نظرسرتیپ نکته ی جدیدی رسید.
....اینها که هفت نفراند،پس آن یکی شان کو؟
فرمانده گروهان مربوطه ،اظهارداشت ،
...قربان به مرخصی رفته
....عجب!بهش نازشست دادی،سروان
...قربان درآن زمان من درمرخصی بودم
سرتیپ،غضبناک ودرعین حال ،سربلندازکشف پلیسی اش ،روبه فرمانده گردان کرد
....سرهنگ،برای چه به این سربازمرخصی دادی؟
...قربان ،من درآنروزدرماموریت بودم،معاونت گردان بامرخصی اش موافقت کرده است
سرتیپ ازفرط عصبانیت به سرفه های پیاپی ومداوم دچارمیشودوبخشی ازمحتویات حلق وسینه ی خودرابه روی لباس وکفشش میریزدو وبااین کار،صحنه ی زشت ومضحکی رابه وجودمیآورد.دراین هنگام به یادیک ضرب المثل معروفی میافتدکه شان نزول آن بایدانحصارادرچنین مواردی بوده باسد
....به به،کی بود،کی بود،من نبودم ،دستم بود،تقصیرآستینم بود
این حرکات ودیالوگ براحتی میتوانست باعث خنده شود،اماسربازان نجیب تبعیدی ،جهت حفظ پرنسیپ سرتیپ که تااینجاهم کمی آسیب دیده بود،سعی بسیارمیکنندکه ضمن اختفای چهره های متبسم خود،جدی باشندوبندرابه آب ندهند.خوشبختانه این بارهم ،افسرهوشیارضداطلاعات ،پاپیش میگذارد وهمه ی کسانی راکه به آن مخمصه دچارشده بودند،نجات میدهد.آنروز،همه به سلامت روانه ی خانه وزندگی خودمیشوند،اماروزبعد،همه ماهفت نفر،پشت یک دستگاه ریو نشسته بودیم وبه سمت پادگان شاهرودکه بخشی ازتیپ چهلدختربودمیراندیم .مابرطبق رای ونظرسرتیپ،میرفتیم تابرای گذراندن دوره یکهفته ای اردو،سربازان تحت تعلیم یکی ازگردان های پادگان شاهرودراهمراهی کنیم.
اردوگاه پادگان شاهرود،دریک منطقه ی بیابانی که یک طرف آن متصل به کوههای مسیرجاده سبزوارومشهدبودواقع شده بود.درنیمه دوم مردادماه،گویی ازآسمان،آتش میریخت.همین کوههای بی آب وعلف وسنگی ودره های بین آنها،جایی بودندکه تاحدودی تیزی گزش آفتاب را،پناهمان بود.ماکه برای تحمل مجازات به اینجاآمده بودیم ،هیچ کاری درطول روزنداشتیم ،جزاینکه صبح هارادریک طرف دره ،وعصرهارادرطرف دیگرآن بگذرانیم .ساعات وسط روز،آفتاب برتمامی جوانب واطراف وهمه ی خلل وفرج دره ،رگبارآتش میبست،.درآن بیابان وصحراوکوه،دریغ ازیک درخت وجویی وسایه ساری ومورومارمولک وماری .شبها اماهواروبه خنکی میگذلشت وداخل چادرکوچک سربازی که من واحمدلشکری زاده بمی درآن ،همچنان شریک بودیم ،قابل تحمل بود.پایان روزهای اردوبه آغازشهریورماه رسیده بودوماپس ازتحمل شرایط دشواروسخت آن روزهابااتمام ماموریت خطیرمان !درحالیکه دوباره درپشت ریوارتشی نشسته بودیم به چهلدختربازگشتیم.سرانجام همه ی کسانیکه قراربودبابت آن نافرمانی وتمردازماانتقام میگرفتند،به این کاردست یافته بودندومادوباره ،روزهای آرام خودرا درزیرسایه ی درختان سنجدوجوی پرآب ودشت وسیع چهلدختروروستای کلاته خیج سپری میکردیم
پایان

ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

محسن بافکرلیالستانی

قسمت دوم
دقایقی بعد،سروکله ی یکایکشان ازهرگوشه ی این جنگل پیداشدوهرکدامشان ،ضمن خوشامدگویی ،ازنام وولایت وتحصیلات ودوره ی خدمت خودبرایم گفتند.خیلی زودترازآنچه تصورمیرفت ،سفره های یکدلی ودوستی ،گسترده شد.بااینها چه راحت وگواراست ،سپری کردن دوران محرومیت وتبعید!
شیوافرهمندراد،محقق ومترجم ،عاشق کوراوغلو،قهرمان داستان حماسی مردم آذربایجان وچنلی بل،ابوالفضل نیکوکار،بچه زبل وبامعرفت تهران،احمدلشکری زاده بمی،که مقدرشد،بااوداخل یک گروهان ،تمام دقایق ولحظات وروزهای تلخ وشیرین تبعیدرادرکنارهم باشیم.هوشنگ یونسی،بچه لرستان وآشنای همدانشکده ای ام وسرانجام بچه های همولایتی ام ،حجت راستگردلنگرودی،وبهرام خشکبارچی رشتی.ازافراددیگری که آن روزنیامده بودند وافراددیگری که درطی روزهای آینده ،پس ازمن به تبعیدآمده بودند،جمعا به بیست نفرمیرسیدیم.....جمشیدی دزفولی ،رییسی ایرانشهری،محمودزاده ی ساروی،محمودرضایی شرکت نفتی،دکتدحیدرپور،عینعلی عرب کردکویی،رادفر،عبداله فرج پورتبریزی،شریعت زاده ی مشهدی،وزیری یزدی ومقدم ازجمله اشخاص دیگری بودندکه اسامی وچهره هایشان ،پس ازگذشت اینهمه سال درخاطرم مانده است .
تپه های بلندوکوتاه چندی،درقسمتهای جنوبی وشمالی چهلدختر،حالت طبیعی ودلکشی رابه این مکان ،می بخشید.درامتدادغرب به شرق آن ،رودخانه ای قرارداشت که ازدورترین کوههای غربی جریان می یافت وازیک قسمت آن که درداخل پادگان قرارداشت ،درمظهرقناتی که متعلق به اهالی روستای کلاته خیج بود،همیشه وحتی درطول تمام تابستان ،آب بسیاروخنکی جاری میشد وباوسعت وخرمی ازهمان گوشه دربستررودخانه به سوی باغات این روستا ادامه می یافت.ازبرکت وجودهمین رودخانه وهمین قنات بودکه روستای کلاته خیج رادارای باغات وسیع وسرسبز،باانواع محصولات کشاورزی ودرختان میوه ی جورواجور،ازقبیل قیسی،زردآلو گلابی وگردو وسنجدو...کرده بود.روستای کلاته خیج درقسمت شرقی پادگان چهلدختر قرارداشت ومادرطول مدت تبعیدخوددراینجا میتوانستیم بسیاری ازروزهای بهاروتابستان سال۱۳۵۷رادرمیان باغات وکوچه باغ های آن سپری کنیم وبابسیاری ازمردم مهربان ومهمان نوازآن آشناشویم.برسردربسیاری ازخانه هایشان ،شاخ های حیواناتی چون گاو وگوسفندوگوزن تزیین شده بود.برخی ازروزهارا که به اتفاق بهرام خشکبارچی ،جهت گذراندن بی سروصدای ساعات پرسروصدای داخل پادگان ،به این روستا میرفتیم ،ازطرف باغبانها وکشاورزان ،اجازه می یافتیم که درزیرسایه درختان باغشان ،ساعات متوالی را سپری کرده وحتی گاهی هم درازای پرداخت مبلغی ،برایمان غذا وچای وقلیان میآوردند‌.جمعاتعدادهشت نفرازاین جمع بیست نفره درگروهان های پنجگانه ی یک گردان ،زندگی میکردیم .زندگی ،شایدتعبیردرستی درتوصیف گذران این روزها نباشد،امابه مراتب دقیق ترودرست تر ازاطلاق خدمت ،برای چنین روزهایی است.پس ازخروج سربازان ازآسایشگاههاورفتنشان به میدان تمرینات نظامی ،مانیزدردسته های چندنفره به سمت رودخانه وبیشه ها وتپه های اطراف آن میرفتیم وباگفتگوهای بی انتهادرهمه ی زمینه ها،روزرابه انتهامیرساندیم .گاهی هم اززیرسیم های خاردارپادگان ،روانه ی دشتها وکوههای اطراف میشدیم.علی القاعده ،هنگام شب، باید بسترخوابمان رادراشغال داشته باشیم تامباداموقع آمارگیری ،ازشمارش بیفتیم وغایب محسوب شویم .مسوولین پادگان هم ،ازسرگروهبان وفرمانده گروهان ،تاسرگردها وسرهنگ هاودیگران ،تازمانیکه برروی دم آنها ،پانمی گذاشتیم ،کاری به کارمانداشتند.همین که پیوسته درپادگان باشیم واطمینان داشته باشندکه بدون کسب اجازه ویامرخصی ،جایی نرفته ایم برایشان کافی بود.البته بعضی اوقات ،صحنه راطوری ،طراحی ومهیا میکردیم که بتوانیم ،برای چندروزی ،غزل جیم راخوانده وبدون اینکه ،کسی ازارکان مراقبت ،بویی ببرد،سری به خانواده ی خودزده وبرگردیم.این بودکه همیشه سعی ما براین بودکه جزدرمواقع ضروری ،کمترخودرادرانظار،آشکارکنیم.این شیوه آنهارابه کم دیدن ماعادت میداد،چنانچه اگرگاهی حتی یکهفته هم مارانمی دیدند،اصلابه فکرشان هم نمی رسیدکه چنین عناصری رازیرمجموعه ی خوددارند.
گروهان هاییکه مادرآن به سرمیبردیم ،آموزشی بود،یعنی هرسه ماه ،یک عده سربازرا،آموزش میدادندوپس ازتقسیم،دوباره ،یک سری دیگررافرامیخواندند.
خردادماه ۱۳۵۷ودرپایان یکی ازاین دوره های آموزشی ،سربازان رابرای انجام اردوی یکهفته ای ،بایدبه کوهها ودشتهای اطراف میبردندوضمن انجام مشق وتعلیم ،بانصب چادر،نوعی اززندگی درحین رزم وعملیات را تجربه می کردند.ماکه خودمان را اولا تافته ای جدابافته میدانستیم که به علت محکومیت سیاسی، ازبسیاری ازمزایامحروم مانده وبنابراین انجام هرگونه دیسیپلین وترتیب نظامی رادرشان خودنمی دانستیم وفکرمیکردیم که منطقی وعادلانه نیست که درهردوره ی سه ماهه ،شرایط سخت ومحرومیت مضاعف اردوگاههارا ،مکرراتجربه وتحمل کنیم ،تصمیم گرفتیم که درمقابل این خواست فرماندهان بایستیم.روزموعودفرارسید.تمام گروهان های گردان بافرماندهان وسرگروهبانها وسربازان درسحرگاه یکی ازآخرین روزهای بهاری ،به خط شده وعازم اردوگاه بودند.همه چیزآماده بود ،مگریک چیز وآنهم مفقودشدن سربازان لیسانسیه ی گردان .گردان،معطل همین هشت نفربود.آسایشگاهها ومکانهای دورونزدیک پادگان را جستجوکردند.جناب سرهنگ باخشم وعصبانیت ،این پا وآن پامیکرد
....پس ،اینها کدوم گوری رفته ن؟
....جناب سرهنگ،هیچ اثری ازهیچکدامشان نیست .
درواقع ،ما ساعتی پیش ازآماده باش گردان ،برای حرکت،به سوی یکی ازبیشه های پادگان گریخته ودرآنجامخفی شده بودیم تاآبها ازآسیاب بیفتدوپس ازاعزام گردان به اردوگاه ،به آسایشگاههای خودبرگردیم ،تابه فرارازخدمت ،که برای آن مجازات قابل توجهی بود متهم نشویم.فرماندهان هم عزم خودرا جزم کرده بودندکه حتمابایداین تبعیدی ها،همراه گروهان هایشان به اردوگاه اعزام شوند.تمام سوراخ سنبه های پادگان راسواره برجیپ وپیاده ،جستجوگردندوسرانجام پس ازدوساعت تعلل ومعطلی ،دست ازپادرازتر،به سمت دشتهای اطراف کلاته خیج ،عزیمت کردند،درحالیکه فرمانده گردان ودیگرمسولان ازاینهمه نافرمانی ،حسابی به خشم آمده ودرصددگرفتن انتقامی سخت بودند.البته ماهم درطی همان شب وروزهاوحتی ماههای بعد درچندین دفعه ،هزینه ی این نافرمانی وتمردخودراپرداختیم.موضوع ازاینقراراست که همان شب اکیپی به سرپرستی معاون گردان درساعت یازده شب به آسایشگاهها یورش آوردندوتمامی مارا که درخواب ودرواقع درچنگشان بودیم ،به داخل یک جیپ هدایت کردندوباسرعت به اردوگاه بردندوبدون هیچگونه راهنمایی وساماندهی ،پیاده کردند.
شب تاریک،دشت وسیع ودورنمای کوهها درزیرنورستارگان وردیف های چادربرافراشته شده وسکوت .مابودیم وخاموشی وتاریکی وجستجوی محل استقرارگروهان هایمان ،تابلکه پتویی ،چادری وچیزی برای استراحت وخواب به کف آوریم.درواقع،گروهی که مارادستگیروبه اینجاآورده وازجیپ بیرون ریخته بود،دیگرمسولیتی دراینجادرقبال مانداشت.اولین هزینه ای که پرداختیم ،همان گذراندن دوران یکهفته ای اردوگاه بود،اما به شکل اشدآن.
ادامه دارد

ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

محسن بافکرلیالستانی
قسمت اول

افرادگروهان ،پس ازانجام چندساعت ازمراسم صبح گاه وتمرینات قدم آهسته،پیش فنگ وپافنگ درمیدان بزرگ پادگان،اینک دقایق پایانی یک نیمروزازخدمت آموزشی سربازی خودرا درجلوآسایشگاه گروهان بادستورات فرمانده ی خوش خلق ومهربان خوددرحال سپری کردن بودند.
...ازجلو نظام،خبردار.
....گروهان،به چپ چپ،به راست راست.

نیمه ی اسفندماه سال ۱۳۵۶ بود.هوای تهران هنوزهم طعمی ازسرمای سوزناک دی وبهمن کوهستانهای اطراف تهران رادرخودداشت.نزدیک به سه ماه ازدوره ی آموزشی خدمت مامیگذشت.فرصت مناسبی که بابسیاری ازفارغ التحصیلان دانشگاههای داخل وخارج کشوربتوانم آشناشوم.حتی بافردی سرشناس ،چون حسین علیزاده ،فارغ التحصیل مدرسه ی عالی هنرهای زیبای تهران ،کارمن به همنشینی ودوستی نزدیک کشیده شود.حسین علیزاده درآنسالهابااجرای تصنیف الا ای پیرفرزانه باصدای پریسا به عنوان آهنگسازی جوان وبرجسته ،مطرح ومشهورشده بود.نکات مشترک چندی ،دوستی ماراشکل داده بود.علاقه ی تعصب آمیزمن به موسیقی سنتی ایران ،شعروشاعری ،وسیاسی بودن ازمهمترین جنبه های ایجاد دوستی بااین انسان نجیب وهنرمندبود.بیاددارم که درآن حال وهوای تغییرات ناشی ازفضای بازسیاسی،که زمزمه ی آزادی زندانیان سیاسی ازاین وآن شنیده میشد،حسین علیزاده ی موسیقی دان ،عاشقانه، آزادی همسرزندانی اش راامیدواربود،ودرآن روزهای سردسربازی وپادگان ،آنراروزشماری میکرد.
شرح این هجران واین خون جگر
این زمان بگذار،تاوقت دگر
....گروهان خبردار.
دراین موقع،یک دستگاه جیپ ،جلوگروهان می ایستدوراننده اش به سمت فرمانده گروهان میآید
....گروهان ،آزاد.
صحبتهای کوتاه راننده ی جیپ باعث رنگ به رنگ شدن سریع چهره ی فرمانده ی مهربان ما میشود.
ازچندهفته پیش به همراه برخی ازمساله داران گروهان های دیگر،منتظررسیدن این قاصدخوش خبر!بودم.کم وبیش ازمحتوای گفتگوی کوتاه سربازقاصدوفرمانده ،آگاه بودم .پایان آن گفتگوی کوتاه ،حرکت آرام فرمانده رابه سمت من درپی داشت.بااشاره چشم وابرو ،به من فهماندکه مقداری ازافرادفاصله بگیرم تاپیام رامحرمانه به من بگوید.درحالیکه احترام نظامی اش را،نه تنهاازروی تکلیف ،بلکه صمیمانه به جا میآوردم،نزدیکش شدم.
....ضداطلاعات ،تراخواست،بروببین ،چه کارت دارند.
سوارجیپ شدم وپس ازطی دقایقی عبورازمیان خیابانهای کم عرض احاطه شده درمیان درختان، درمقابل ساختمانی ایستادیم،باهدایت سربازهمراه به داخل اتاقی رفتیم که سرهنگ درآن نشسته ودرحالیکه وانمودمیکردمشغول مطالعه وانجام کاریست ،درواقع انتظارمرامیکشید.بااشاره دست ،مرابه نشستن برروی نزدیکترین صندلی سمت میزش دعوت کرد.
...خیلی خوش آمدید.بدون هیچگونه مقدمه بایدبگویم که گزارش محکومیت شماازساواک محل تحصیلتان ،به دست مارسید.شرط ما دردادن درجه ی ستوان دومی وادامه ی خدمت شمابه عنوان یک افسر،این است که ازاعمال گذشته،اظهارندامت کنید.
اعمال گذشته ی من ،اگرچنانچه واقعیت داشت،درشرایطی اتفاق افتاده بودکه درمیان اجتماع ومردم ،هنوزحرکات اعتراضی ومبارزاتی خاصی به وقوع نپیوسته بود،امااکنون که درهرشهروهرروزجامعه ی ملتهب وانقلابی بارویدادهای کوچک وبزرگ چندی روبروبود،پیشنهادتبری وندامت ازآن اعمال ،مضحک مینمود.باهمان خوشرویی وصراحت سرهنگ،جواب دادم
....اما من درگذشته کاری انجام ندادم که حالا شایسته اظهارندامت ازآن باشد.
....دراین صورت میدانیدکه ادامه ی خدمت شما به چه صورت خواهدبود؟
...بعله،تبعیدبه یکی ازپادگانهای کرمان ،بیرجند،چهلدختر،بادرجه ی سربازصفری.
....بنابراین ازشما عذرمیخواهم که مزاحمتان شدم،میتوانیدتشریف ببرید.
حتماچندروزی تازمان رفتنم ازاین پادگان وتبعیدبه یکی ازنقاط بدآب وهوافرصت دارم.وقت مناسبی برای آخرین دیدارهادراختیارم خواهدبود.لذت معاشرت ودوستی بابرخی ازدوستان ورفقای تازه راقطعابرای همیشه ازدست خواهم داد.مرخصی های آخرهفته واقامت یک شبانه روزی درمسافرخانه ی نوروزخان ،انتهای خیابان ناصرخسرو،درکناربچه های ترکمن ،دیگرتکرارنخواهدشدنیز،صبح روزهای جمعه ،رفتن به سینمای عصرجدید،برای دیدن فیلم وودی آلن به همراه همین بچه های ترکمن وازهمه مهمتر،برنامه ی فراگرفتن نت موسیقی باحسین علیزاده ،درفاصله ی استراحت شامگاه تاساعت خاموشی هرروزه درداخل آسایشگاه نیز،دیگرامکان پذیرنخواهدبود.اماچه کسی میداند.قطعا درتبعیدگاه ،دوستان تازه ونادیده ی دیگری درانتظارم هستند.دقایقی بعد،غرق دراینگونه افکار،به درگروهان رسیدم وآنهایی که نگرانم بودند،گزارش چگونگی امررااززبانم شنیدند،به ویژه ، فرمانده ی گروهان که ازسابقه ی آشنایی خودباافرادی نظیرمن درطول دوران خدمتش سخن گفت وازویژگی هاوامتیازات اخلاقی شان نسبت به دیگران ودرپایان دعای خیرش رابدرقه ی راهم کرد.بایدبرای اجرای حکم تبعیدمامورویژه ای راتعیین میکردندکه تاگاراژشمس العماره درخیابان ناصرخسرو،مراهمراهی میکرد.روزبارانی سختی بودکه باکیسه ی حاوی وسایل سربازی درانتظاررسیدن تاکسی،درمقابل درپادگان فرح آبادایستادیم .ساعتی بعد،مقابل درگاراژ،پیاده شدیم،.درجه دارارتشی مهربان ،مامورومعذور،پس ازتهیه ی بلیط یکنفره ،وسوارسدن داخل اتوبوس وجهت اطمینان ازحرکت من به سمت شاهرود،همچنان ،لبخندزنان ایستاد،تااتوبوس راه افتاد.درحالیکه صمیمانه دستهایش راجهت خداحافظی ،تکان میداد.دربیابانهای شرق تهران به سمت شاهرودراندیم.دوران اقامت طولانی وطولانی ترین مدت اقامت من درتهران سپری شده بود.ازشهرهای گرمسار،دامغان،سمنان،عبورکردیم.باخوداندیشیدم،اینهم ازمزایای تبعیداست.شایدهیچوقت دیگردرزندگی ام ،امکان گذارازاین شهرهاراپیدانکنم.اکنون که درآستانه ی هفتادسالگی ام هستم باردیگر،آن جاده ها وشهرهاراندیده ام.ساعت چهاربعدازظهردرشاهرودپیاده شدم وبه مسافرخانه ای دروسط شهربرای اقامت شبانه مراجعه کردم.کیسه ی برزنتی حاوی لباسهای اهدایی پادگان تهران رادرگوشه ای ازمسافرخانه گذاشتم وسبکباربه میان خیابانهای دم غروب شاهرود،پاگذاشتم.میتوانستم،چندساعتی رادرشهرقدم بزنم وباامکانات تفریحی وفرهنگی شهرازقبیل پارکها وکتابفروشیها وسینما آشناشوم.خیلی زودمتوجه شدم که باید دریک شهرشبه دانشگاهی مستقرشده باشم.آنچه که برای من بیشترین اولویت راداشت ،فعلا راه خروجی شهربه سمت پادگان چهلدختربودکه بایدفردابه آنجامیرفتم،.ساعتی بعدازطلوع آفتاب درسریک سه راهی ازتاکسی پیاده شدم.یک سراین سه راهی به سمت جنوب به شهرمیرفت که لحظه ای پیش ازآنجاآمده بودم که امتدادآن به سمت شمال ازبسطام میگذشت وبه چهلدخترمیرسیدوازآنجاازگردنه های زیبا وخوش آب وهوای خوش ییلاق میگذشت وواردشهرشاه پسند،آزادشهرفعلی میشد.سرسوم این سه راهی ازطرف شرق به سرزمین مالوف ومحبوب من ،خراسان و مشهد،منتهی میشد.احتمال دادم که بایدبرخی ازتعطیلات ومرخصی های خودرادرسرسوم همین سه راهی بایستم وبا تکان دادن مرتب ومداوم دست، یکی ازهمین اتوبوسها وکامیونها ومینی بوسهایی راکه به سمت مشهدحرکت میکنندمتوقف کنم وباآن به سمت شهری که روزهای جوانی ام راباخاطرات تلخ وشیرین اش انباشته ،مسافرت کنم.من بالباس فرم نظامی دانشجویی،درکنارکیسه برزنتی که مانندجنازه ای درکنارم افتاده بود،حتمابایدبرای اهل فن شناخته شده میبودم.نشانه هادال برورودتبعیدی دیگری به این سرزمین بود.اتوبوسی که باسرعت زیادازخلوت صبحگاهی خیابانهای شهربه سمت شمال میراندبدون اینکه فرصت دست تکان دادن وحتی دیدن آنراداشته باشم درفاصله صدمتری من باترمزشدیدی میایستدوفردی بالباس نظامی ،دوان دوان به من نزدیک میشودوبدون اینکه ازمقصدمن چیزی بپرسدگوشه ای ازجنازه ی افتاده درکنارم رامیگیردومیگوید،کمک کن بریم داخل اتوبوس.
داخل اتوبوس شدم ،درحالیکه چهره ی یکایک سربازانی راکه برروی صندلیها،خواب شامگاهی شان راتکمیل میکردندمیکاویدم،به سمت صندلیهای عقب اتوبوس رفتم وبرروی یکی ازآنهانشستم.هنوزفرصت اندیشه درموردچگونگی وچرایی جلب توجه این اتوبوس درحال حرکت سریع رابه خودپیدانکرده بودم که سربازمذکورخودرابه من رسانده وکنارم مینشیند
....ازنوارهای قرمزروی لباست پیداست که سربازلیسانسیه هستی وبرای گذراندن تبعیدبه اینجاآمدی.درروزهای اخیرچندنفرازهمدوره ای هایتان نیزبه اینجاآمدند.حتماپس ازتونیزچندنفری خواهندآمد.معلوم شدکه من اولین نفری نبودم که ازهمدوره ای هایم به اینجاآمدم.پس ازمکثی کوتاه ادامه داد.
....من،مقدم،بچه سیستان،ازسربازان لیسانسیه ی دوره های قبل این پادگانم.مسوول هدایت هرروزه ی سربازان بیمارپادگان چهلدختربه بهداری پادگان شاهرود.اتوبوس ازمیان بیابانهای بی آب وعلف وازگردنه ها ودره های بین کوهها باسرعت میگذشت.درسرراه این مسافت تقریباطولانی،هیچ نشانه ای ازآبادی نبود.تنهادردوطرف جاده ،درفاصله های دوردرپای کوهها،جابه جا وتکه تکه نقاط مشجروسبزی دیده میشدکه بیگمان درکنارهرکدام ازآنها خانه های چندی وجودداشت ومردمی که درآن زندگی میکردند.اتوبوس سرانجام به مقصدرسید وازدرورودی جبهه ی غربی پادگان وپس ازطی مسافتی روبروی ساختمان بهداری ایستاد.سربازان خواب آلودپیاده شدندومنهم درحالیکه جنازه ی همراهم راباخودمیکشیدم پیاده شدم وبااشاره وراهنمایی آقای مقدم به قطعه ی مشجرجنگلی روبروی بهداری رفتم وباتوصیه وتاکیداودرآنجابه انتظارایستادم تادوستان ورفقای تبعیدی ناشناخته ی من بیایندوپیشاپیش وقبل ازمعرفی ام به ستاد،راه وچاه رانشانم دهند
ادامه دارد