بوی بهارونسترن...

بوی بهارونسترن

هزاروعده ،به خود،داده ام،به آمدنت
که تابه شوق،نشینم،به پای هرسخنت

نیامدی ونمی آیی ونخواهدشد
زمانه،تازه،به بوی بهارونسترنت

ازآن،دریچه،که واکرده ای به دیده ی من
عجب!که رنگ خزان،میرسید،ازچمنت

به مهروعاطفه،بادوست،همنشینی کن
غریب،اگرکه نگردی،به خانه ووطنت

خرابه ای،شدی ای خاک جاودان،اما
نمی رود،زدل،امّیدِبارورشدنت

خوشا،هوای زلال سحرگهان ونسیم
وازکران به کران،ذوق بال وپرزدنت

به سرفرازی خود،ایستاده ای ،هرچند
هزاردشنه،فرورفته،درتن وبدنت

محسن بافکرلیالستانی

برگی ازخاطرات رفیق فقیدم،استادرضاافضلی

انجمن ادبی قهرمان/ بخش دوازدهم
برگی ازخاطرات رفیق فقید استادرضاافضلی

... در سفری دیگر ،درمردادماه سال ۱۳۶۵،به مازندران، بعد از توقّف در منزل دكتر فاطمي در شيرگاه و ديدارهاي متعدّد با شاعران مازندران به طرف گيلان حركت كرديم. يك شب در ليالستان و منزل محسن بافكر ليالستاني مانديم. قبلاً هر وقت من به گيلان مي رفتم محسن بافكر شاعران بسياري را خبر مي كرد. اين دفعه كه شاعران اطلاع يافته بودند استاد محمّد قهرمان و تقیِ خاوري نیز همراه من اند از شهرهاي دور و نزديك، به روستای سرسبزِ لیالستان آمدند و در شبِ شعرِ منزل بافكر شركت كردند. با حضور شاعران غزلسرا و نوپرداز، تا نيمه شب شعرخواني ادامه يافت و حسين وثوقي رودبنه اي ما را براي ناهار فردا به لاهیجان دعوت كرد.
فردا به آن جا رفتيم و بعد از صرفِ ناهار و خواندن چند شعر به سوي رشت حركت كرديم. منزلِ مادرِ همسر آقای خاوري در شيشه گوراب و خانة اقوامش مانند منزل دوستانمان در رشت بود.
خبرِ ورودِ آقای قهرمان به شاعران رشتي رسيده بود. به سراغِ پيركاري رفتيم كه همة شاعران آن خطّه را مي شناخت. او از مغازه اش که داخل پاساژی بود به خيابان و دم ماشين آمد تا به ما خوشامد بگويد. با موهايي بلند، سبيلي انبوه و ريشي تراشيده، و لباسي سرا پا سفيد، خود را به هيأتِ درويشان در آورده بود. او به هنگام ديدن آقای قهرمان، يكي از غزل هاي او را از بر خواند كه نشانة ارادتش به وی بود. در همان آغاز متوجّه شديم كه وي و تعداد ديگري از شاعران رشتي مقابل ميراحمد فخري نژاد (شيون فومني) جبهه گرفته اند. به نظر مي رسيد محبوبّيت بيش از حدّ شيون فومني در گيلان و تكثير پي در پي نوارهاي اشعار گيلكي او با صداي خودش، باعث این جبهه گیری شده بود. ساعتی بعد، بد شنيدن دربارة شيون براي ما چندش آور و بي تأثير شده بود.
به هرحال آن شاعران ما را به كتّه كبابي دعوت كردند و آخرِ شب به خانه ای بردند تا به شعرخواني بپردازيم. جلسه تا نیمه شب به طول کشید و هر کس به نوبت شعری خواند. در گیلان هم مانند سایر استان ها، شاعران توانا به هردو شیوۀ کلاسیک و نو اشعاری سروده اند که در این جا و آن جا به چاپ رسیده است.
در رشت، وقتِ سر خاراندن نبود. هر شب در جايي بوديم. با رحمت موسوي و ديگران قرار گذاشتيم كه يك بار ديگر بعد از برگشتن از روستاي شيشه گوراب به خانة ايرج ضيائي برويم و همۀ شاعران را در آن جا ببينيم. به علّت اين كه نتوانستيم از جادّه هاي بارانيِ شمال به سرعت، خود را به آن جا برسانيم و حدودِ ده، بيست دقيقه دير كرده بوديم، آن شاعران به گمان اين كه ما به عمد دير رفته ايم، دسته جمعي، آن خانه را ترك كرده بودند. شاعران رشتي يعني رحمت موسوي، پيركاري، صالح صابر، بهمن صالحي و... را قبلاً ديده بوديم.
ما سه تن در منزل اطلس بوديم كه شيون فومني زنگ زد تا به ديدنِ ما بيايد. با او قرار گذاشتيم. وقتي آمد، متوجّه شديم كه جواني مؤدّب و سراپا مهرباني و خلوص است و آن همه بدگويي از او درست نبوده است. بعد از شام، روي ايوان با صفاي خانة اطلس نشستيم و به شعرخواني پرداختيم. ميزبان ما آقاي محمود اطلس كه خسته و چرتي بود سعي كرد پا به پاي ما بيدار بماند. بالأخره با اصرار زياد او را به اتاقش فرستاديم. ما بي وقفه نشستيم و تا سپيده دمان شعر خوانديم. اين بنده در بيتي از قصیده ای گفته ام:
خوشا گر بشنوي با« قهرمان» و« خاوري» تا صبح
خروش شعرهاي نعره وارِ« شيون» جنگل
گنجشكان روي درختان نغمه خواني مي كردند كه ما براي خوابيدن به سوي بستر رفتيم. سرِ ناهار از خانم و دختر خانم های اطلس شنیدیم: در رشت نوارهای شعر شیونِ فومنی را در بیشترِ خانه ها، رستوران ها و اتومبیل ها گوش می کنند و مردم گیلان برخی از شعرهای گیلکی شیون را از بر می خوانند.
در سفری دیگر که در سال شصت و پنج به رشت رفتیم شیون فومنی، من و همسرم بهار را برای ناهار به منزلش دعوت کرد و کاسِت گیله اوخان5 خود را با یادداشتی که روی آن نوشت به همسرم تقدیم داشت. خدایش بیامرزاد. بیماری کلیوی به دیالیزش کشاند و بعد از چندی جان او را گرفت...ادامه دارد رضا افضلی

شکوفه های درختان....

شکوفه های درختان.....

مگر،چه گفته،به شعروترانه،شاعرتو!
که شدمسبّب آزردگی خاطرتو

فراترازگل وریحان،نخواندمت،که شده ست
بنفشه زاروچمن،محو،دربرابرتو

نشسته ای،به بلندایی معابدشرق
ازآنزمان،که شدم،بیقراروزایرتو

تو،شهرمقصدشیداییان دنیایی
که میرسند،زهرگوشه ای مسافرتو

وساکنان ترا،میکند،غمین وملول
غرورریخته،برکوچه ومعابرتو

دعاکنیم،ببینیم،باردیگر،باز
شکوفه های درختان وباغ دایرتو

مریدسیرت پنهان مهربان توام
چنانچه،شیفته ی آشکاروظاهرتو

به اوج قله رسیدی ودلخوشم که شدم
دراین زمانه ی ناراستی،معاصرتو


به گوشه گوشه ی خاک تو،چشم بددارند
کجاست،غیرت بسیاروشورنادرتو!

محسن بافکرلیالستانی