بوی بهارونسترن...
بوی بهارونسترن
هزاروعده ،به خود،داده ام،به آمدنت
که تابه شوق،نشینم،به پای هرسخنت
نیامدی ونمی آیی ونخواهدشد
زمانه،تازه،به بوی بهارونسترنت
ازآن،دریچه،که واکرده ای به دیده ی من
عجب!که رنگ خزان،میرسید،ازچمنت
به مهروعاطفه،بادوست،همنشینی کن
غریب،اگرکه نگردی،به خانه ووطنت
خرابه ای،شدی ای خاک جاودان،اما
نمی رود،زدل،امّیدِبارورشدنت
خوشا،هوای زلال سحرگهان ونسیم
وازکران به کران،ذوق بال وپرزدنت
به سرفرازی خود،ایستاده ای ،هرچند
هزاردشنه،فرورفته،درتن وبدنت
محسن بافکرلیالستانی