اتوبوسی که مرابه مشهدودانشکده ،کوچ داد
اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد
محسن بافکرلیالستانی
قسمت دوم
ثبت نام امسال دانشگاه ،اما،تفاوت کوچکی باسالهای قبل ،پیداکرده بودکه آنراپیش بینی نکرده بودیم.شهریه ی ثبت نام ،هزارتومان بودکه باید ،یانقدامی پرداختیم ویابامعرفی دانشگاه،به یک بانک عامل ،این پول رابه صورت وام که مستقیما به حساب دانشگاه،واریز میشد ،دریافت میکردیم.چون این مقدارپول ،همراهم نبود،بایدمانندهمه دانشجویان،راه دوم راانتخاب میکردم،اماوضعیت شغلی وحرفه ای پدروتعدادکثیربرادران وخواهران،تصمیم گیری درمورد انجام این کاررابرایم دشوارمیکرد.نمی توانستم ،شخصا وباتصمیم خودتعهدی رابرای پدرایجادکنم که احیانادرانجام آن درآینده ،دچارمشکل بشود.هرچندبعدهادانستم که این وام کذایی ،هیچگاه ازهیچ دانشجویی دریافت نشد وخوددانشگاه به عنوان ضامن بازپرداخت آن ،همه ی آنهارارفع ورجوع کرد.چنانچه درسالهای بعدهم ،هزینه های ثبت نام ،به صورت وام دانشجویی وبعدها به صورت تحصیل رایگان،رفع ورجوع میشد.
درابتدا چون توپ من ،پربودبامراجعه به مسوول اموردانشجویان وثبت نام وبااعتراض ،سعی کردم که درموردمن شق ثالثی را،اعمال کنند،که چون باهرگونه استدلال مسوول مربوطه،زیربارنمی رفتم،سرانجام ،بااین جمله که به گفته ی ایشان ،نقل قول مستندوموثق نخست وزیربودمیدان راخالی کردم....
.....جوانانی که ازعهده ی پرداخت شهریه ی دانشگاهها برنمی آیند،لازم نیست که ادامه ی تحصیل بدهند.ازهمین حالا بهتراست که بروند ودرادارات دولتی وشرکتها وکارخانجات خصوصی مشغول کاربشوند.
زخم این جمله ی تحقیرآمیز!بعدهادرطول تمام مدت تحصیل درمن ماند.مهلت روزهای ثبت نام به سرعت سپری شد ودرنبودهرگونه ،وسیله ی ارتباطی ،بازادگاه ،جهت اخذتصمیم وتععین تکلیف ازناحیه ی پدر،به گاراژ خیابان نخریسی رفتم وسواریکی ازاتوبوس هایی شدم که به سمت لاهیجان ،میرفت.درواقع،عطای ادامه ی تحصیل رابه لقایش بخشیده وخودراآماده کرده بودم که هرچه زودترجذب بازارتشنه وآماده ی کارادارات وشرکت هایی شوم که نخست وزیر مملکت ،فرموده بود.دست ازپادرازتربه جمع خانواده وفامیل واهالی محل پیوستم،درحالیکه همه ی آنها ازاینکه دردانشگاه ثبت نکرده بودم ،متاسف بودندوسرزنشم میکردند.
پدرکه هنوز ،تحت تاثیرنشئه ی عبورموفقیت آمیزم ازسدکنکورسخت آن سال بود ،انگارکه فقرونداری اش رادرمقابل اینهمه هیجان وسرافرازی ،اصلا به حساب ،نمی آورد.خوشبختانه ،دانشگاه،چندروزپایانی شهریورماه را ،برای آنهایی که ازثبت نام ،جامانده بود،فرصت دوباره ای ،تعیین کرد،باشرط پرداخت نقدی شهریه.
این بار،پدر،خودبایکدست لحاف وتشک وبالش ومقداری ظرف ودیگ ووسایل ضروری اولیه که ازخانه جداکرده وآنرادریک بقچه ی بزرگ ،تنظیم کرده بود،همراه من به راه افتاد.نمی دانم ،به خاطر توصیه وسفارش خاصی بودیاکارشخصی دیگر،که ابتدابه تهران رفتیم وروزی راتماما،دربازارتهران ودرحجره های چندی،سرک کشیدیم ،درحالیکه محموله ی اولیه ی آنچه راکه لازمه ی زندگی دانشجویی من درمشهد بود،به دنبال پدر،حمل میکردم .سرانجام درشمس العماره ی ناصرخسرو،سواراتوبوس شدیم وبه سمت مشهدحرکت کردیم.
زنی جوان ،همراه دوپسربچه ی خردسالش ،درمجاورت مانشسته بودندودراین سفربیست ساعته،امکان این رابه من میدادندتاجای خالی برادرات وخواهران خردسالم راکه درمنزل،جاگذاشته بودم ،بامصاحبت آنهاپرکنم.به هیچوجه،متوجه ملال عبورسخت وطولانی مسیر،درآن هوای دم کرده ی داخل اتوبوس ،نمیشدم.هرازچندگاهی ،اتوبوس درجایی می ایستادوپس ازسپری شدن ساعتی،دوباره راه میافتادوازاین توقف های چندباره ،خلق زن جوان تنگ شدوزبان به اعتراض،گشود.راننده ی عصبی اتوبوس،انگارکه منتظربهانه ای بوده باشد،ناگاه ،رگبارفحش وناسزایش رانثارآن زن کرد.زن،گریه میکرد وبچه هایش ازوحشت وتاثربه مادرشان ،چسبیده بودند.سخت به هیجان،آمدم،وبه اطراف نگاه کردم تاشاید،جوانمردی ،بین اینهمه،مسافران ،برخیزد وکلامی درحمایت ازآن زن برزبان آورد.باوجودی که صدای راننده ،همچون رعدروزهای ابری پاییز ،بلندوسرسام آوربود،اماهمه ،خودرابه خواب زده بودند.پدرنیز،چون بقیه درحال چرت بود.احساس کردم که کسی غیرازمن نیست تادرمقابل سیل فحاشی های این راننده ی عصبی وبی ادب بایستد.ازصندلی خودکه دقیقا ،پشت صندلی راننده ،قرارداشت ،بلندشدم وپس گردنش راآماج مشتهای بی امان خودکردم،درحالیکه چون رعدمی غریدم وچندچشمه ازهمان ناسزاهایی راکه ازاوشنیده بودم ،نثارش میکردم.همه ی آنهایی که خودرابه خواب زده بودند،بیدارشدندونظاره گرماجراشدند.پدرنیز،چرتش ،پاره شد واکیدا،مرا،امربه نشستن وآرامش میکرد.اما،من دیگر،گرم شده بودم ومرتب به سرورویش ،مشت میکوبیدم وفحش میدادم.حالا دیگرنوبت راننده شده بود که پس ازچندلحظه ،بلاتکلیفی،خودراجمع وجورکرده وآماده ی مقابله شده بود،امامشت محکم پدر،که برپس کله ی من خوردومرا،محکم به روی صندلی ،میخ کوب کرد،امکان ضرب وشتم من ازناحیه ی راننده رامنتفی کرد.به گمانم راننده ی عصبی ،خودنیز،پی برده بودکه اصلا به صلاحش نیست تابایک جوان نترس،که خودراوقف دفاع ازحق پایمال شده ی یک زن بی پناه کرده بود،گلاویزشود،بنابراین مشت پدرراغنیمتی دانست که اوراازدرگیرشدن دریک میدان وعرصه ی نامعلوم ،معاف میکرد،علی الخصوص که پس ازفرودآوردن آن مشت کارساز،سیل ناسزاهاوسرزنش ها وبه دنبال آن ارشادات وتهدیدهای خودرا هم حواله ونثارمن کرد،.
خانه ای راکه پدربرای من ،اجاره کردتازندگی دانشجویی خودرادرآن آغازکنم تنهایک اتاق سه درچهاربودکه دریکی ازکوچه پسکوچه های خیابان شاهرضانو،قرارداشت.کوچه ی بسیارتنگ دانش پذیرراکه درآن هیچوقت ،دونفرنمی توانستند،دوشادوش هم بگذرندبایدتمام میکردی تابرسی به کوچه ای دیگرکه وسیع بودوبازارچه ی کوچکی ،همراه بایک حمام عمومی داشت.انتهای این کوچه به تپل محله منتهی میشد که بازارچه ی بزگتری داشت ومغازه های بستنی فروشی وکله پزی آن ،وزن واعتباربازهم بیشتری به آن میداد.خانه ی ما که متعلق به پیرزن وپیرمردی بنام رحمانیان بوددارای دوطبقه وهرطبقه مشتمل برسه اتاق بودکه یکی ازاتاق های طبقه ی پایین،اختصاص به صاحب خانه داشت وبقیه رامعمولا به دانشجویان وخانواده های دوسه نفره ،اجاره میدادند.من دریکی ازاتاق های طبقه ی بالا ساکن بودم ،همراه دونفردیگرکه یکی ازآنها دانشجوی دانشکده ی فنی تهران بودکه به علت سیاسی ،اخراج وبرای خدمت سربازی به ارتش معرفی شده بود.این فرد،که نواب ،نام داشت ،ادعا میکردکه بابسیاری ازدانشجویان مبارزآن دانشکده ،که به زندان واعدام محکوم شده بودند،ازجمله همشهری مبارزوشهیدما ،غفورحسن پور،رفاقت وآشنایی داشته است
.اولین باری که پا به کتابخانه ی دانشکده ی ادبیات گذاشتم به اتفاق پدرفقیدم بود.اول مهرماه سال 50.اوکه نگران رها کردن من دراین محیط بزرگ وپررمز وراز وناشناخته بود با من آمده بود تا معرف من به مسوول کتابخانه یعنی آقای آشمند شود .وارد کتابخانه شدیم وآقای آشمند به محض اینکه مارا دید از اتاق شیشه ای خود که روبروی پله بود به سرعت به استقبال ما آمد ومارا به اتاقش برد و راهنمایی های لازم را کرد وبه پدر از هرجهت اطمینان خاطر داد ..پدر تصور می کرد که با این سفارش واین برخورد دیگر همه چیز حل است وبنابراین با خیال راحت روزبعد راه لاهیجان را در پیش گرفت تا به کار وزندگی اش وعایله ی پرشماری که در آن جا منتظرش بودند برسد.آقای آشمند را از آن ببعد وقت وبیوقت درهمه ی روزهای دانشکده می دیدم وبه راستی که آن مرد ادیب وآداب دان همه وقت لحظاتی را کنارم می ایستاد ودرباره ی مسایل من پرس وجو می کرد واگر مثلا به مشکلی برخورد می کردم راهنماییهای لازم را در جهت حل آن ارایه میکرد .کتابخانه ازهمان آغاز اولین پاتوق من بود ودرآنجا فرصت میکردم که بسیاری از آثار کلاسیک فرانسه وروس را مطالعه کنم .فکرمیکنم که بعد از دوسال یکروز آشمند به من خبرداد که بزودی از این کتابخانه منتقل میشود چون برای ادامه تخصیل در خارج از کشور بورسیه شده است. پس از رفتن آقای آشمن هنگامیکه از پله های کتابخانه بالا میرفتم دیگر در آن اطاق شیشه ای آشمند را نمیدیدم که با دیدن من سر تکان دهد و لبخند بزند بلکه فردی دیگر را میدیدم که نه مرا میدید و نه لبخندمیزد و در تمام اوقات سرش روی میز وسرگرم مطالعه یا بررسی چیزهایی بود که بر آن قرار داشت .رضا افضلی هنوز دانشجوی دانشکده ی ما نشده بود ومن فکر میکنم که از یکی دیگر ازدوستان شاعر شنیدم که مسوول جدید کتابخانه ی ما آقای محمد قهرمان شاعر معروف غزلسراست .ایشان تا آخرین روزهای تحصیل من مسوول کتابخانه بودند ومن درطول تمام این مدت که همه روزه دقایق زیادی را صرف حضور درآن میکردم متاسفانه فرصت مواجهه واشنایی با ایشان راپیدانمی کردم .شاید این بیت حافظ را مد نظر داشتم:
ما به آن مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
بعد از فارغ التحصیل شدنم رضا افضلی کارمند کتابخانه وبنابراین همکار نزدیک وهرروزه محمد قهرمان شده بود که داستانش بطور مفصل در شناختنامه ی ایشان امده است .در مردادماه سال 1365روز ی در محل کارم در نخستین چای بودم که اتومبیلی در حیاط کارخانه وجلوی دفتر کارم متوقف میشود وباکمال تعجب میبینم که که رضا افضلی ومحمد قهرمان وتقی خاوری پیاده میشوند .پیش ازاین غالبا رضا باهمسر وفرزندانش برای دیداری چندروزه به پیش من می آمدند .این بار اما سفر ایشان کاملا یک مسافرت ادبی بود .......هنوز فرصت زیادی داشتیم .بنابراین بساط چای وعصرانه را برایشان درکارخانه آماده کردم واز هردری گپ زدیم .آقای قهرمان بعد از نوشیدن چایشان گفتند :نخستین چای را درگیلان در (نخستین چای )خوردیم .وبا این جمله با طبع لطیف وظریف ایشان اشنا شدم وچقدر حسرت سالهای از دست رفته را خوردم که نتوانسته بودم حتی یکبارهم موقع بالا رفتن از پله های کتابخانه راهم را بجای اتاق مطالعه برای دقایقی به سمت اتاق شیشه ای اش کج کنم وبگویم :استادمحمد قهرمان سلام
دوسه روزی در لیالستان بودند ودراین د.وسه روز دوستان شاعر لاهیجان ولنگرود با شنیدن خبر آمدن سه شاعر ارجمند خراسانی به سوی لیالستان سرازیر شدند ودریکی دو فرصت شبهای شعر مفصلی برگزار شد .یادم هست برخی از کسانی که در آن سال به دیدارشاعران خراسانی آمده بودند اینها بودند:زنده یادان :(علرضا کریم .بابایی پور.شمس معطر .حیدرمهرانی )دکتر صدراروحانی وثوقی وصبوری و..........هنگام بازگشت از رشت ورفتن به سوی مشهد بازهم به پیش من آمدند تا آخرین چای خودراهم در (نخستین چای )خورده باشند ...