اسباب کشی غم انگیز
اسباب کشی غم انگیز
محسن بافکرلیالستانی
قسمت سوم
روزهای اندک باقیمانده ،به سرعت سپری شدند.من،که درطول این سالهای سکونت درشهر،همه روزه برای کسب وکارم،به مغازه ام درکنارهمان خانه ی ویلایی ،رفت وآمدمیکردم ،دراین روزها،بسیاری ازوسایل شخصی وغیرشخصی وحتی کتابهای کتابخانه ام را،که درکیسه هاوجعبه های چندی ،جاسازی کرده بودم ،توانستم به همان خانه ،انتقال دهم وازفشاراسباب کشی دریکروزبکاهم.
همسرم تاکیدداشت"
...اسباب کشی بایدشبانه انجام بگیرد.
به شوخی گفتم"
....مگرفراری هستیم!
باتندی وعصبانیت گفت"
...حوصله ندارم،درروزروشن ،مردم جل وپلاس ورک وروده هایم رادیدبزنند.
منهم برای رعایت روحیه ی درب وداغانش،گفتم"
....باشد،اسباب کشی راشبانه انجام میدهیم
دیگر،همه وسایل،جمع آوری وبسته بندی وحتی ازاتاقها به پارکینگ آپارتمان منتقل شده بود.حتی برخی ازشکستنی هارا،دامادمان،باماشینش،به خانه ی ویلایی برده بود.بنابراین ،کاراسباب کشی،دیگرواقعیت یافته بود.
باراننده ی نیسانی که معمولا درچنین مواقعی به دادم میرسید،قرارگذاشتم،که درطی دوسه شب کاراسباب کشی رابه انجام برساند.شب اول برخی ازوسایل سنگین رابه همراه پسرم بردیم وبرگشتیم .شب دوم هم بسیاری دیگررا.برای شب سوم هم مختصری رختخواب مانده بودوتلویزیون ویخچال واندکی خرت وپرت.معلوم بودکه شب وداع وساعت فراق فرارسیده است!بایدباتمام خاطرات فراهم آمده درطی این پنجسال ،بدرودگفت!غروب همانروز،کمی زودترازشبهای قبل به خانه رسیدم.راستش برای منهم ،حالت روحی خاصی پیداشده بود.حالتی غریب وناشناخته که درطی این روزها ،اصلاسابقه نداشت.بادیدن راه پله ای ،که شایدبه این زودی ها دیگرنمی توانستم ازآن بالا وپایین بروم ،بغض کردم.عجب!پس همین حالتهابودکه همسروپسرم راواداربه واکنش روحی وعاطفی میکردومن چه بسا آنهاراتحقیروسرزنش میکردم؟!حالا کیست که برای من خطابه بخواند؟کیست که به من قوت قلب بدهد؟کیست که حتی یکبارهم ،حرفهایی راکه برای امیددادن به همسروپسرم میگفتم به من بگوید؟
....دنیا که به آخرنرسیده!یکسال درآنجازنذگی میکنیم ،اگرراضی نبودیم ،برمیگردیم.ماکه خانه رانفروختیم،فقط،یکسال اجاره اش دادیم.
ازراه پله ها بالارفتم ووارد هال وپذیرایی شدم.همسرم مشغول جمع وجورکردن آخرین خرده ریزهابود.چه عجب!عجب روحیه ی بالایی دارد.حتی گاهی هم لبخندمیزند.باخودگفتم"
...خوشابه حالت!چه روحیه ای داری ،دل خوش سیری چند؟
ازپاسخ دادن به سوالی که ازمن کردطفره رفتم وخودرادرگوشه ی اتاقی که دیگرازهمه چیز،خالی شده بودقایم کردم.
میترسیدم ،بغضم بترکدوبندرابه آب بدهم.به دستشویی رفتم وچندمشت آب به صورت گرگرفته ام پاشیدم .احساس کردم که مقداری خنک شدم.به داخل هال برگشتم،درحالیکه ،ناشیانه سعی داشتم ،خونسردوعادی جلوه کنم.پسرم ،مشغول نگاه کردن به تلویزیون بود.آخرین آرامش قبل ازطوفان!؟
همسرم که به گمانم ،تاحدودی به وضعیت غیر عادی من ،پی برده بود ،سوالش راتکرارکرد."
...راننده کی میآید؟
....نیم ساعت دیگر
گوس پسرم تیزشد"
...ماکه دوسه روزدیگروقت داریم!
....پسرجان ،ماکه تمام وسایلمان رابردیم.دیگرچیزی نمانده که باآن دراینجازندگی کنیم.علاوه براین ،بگذار،مستاجرماهم،فرصت کافی برای جابه جاشدن داشته باشد.
ازروی تنهافرشی که درهال باقی مانده وبرآن لم داده بودبلندشدوتلویزیون راخاموش کردوسیم آنراازپریزکشیدوجمع وجورش کرد.گوشه ای ازآنرا،من وگوشه ی دیگررااوگرفت وآرام آرام ،ازپله هابه پایین بردیم ودرکناری گذاشتیم.دربرابرآنها احساس حقارت وکوچکی میکردم.نتوانسته بودم آرامش وامنیتی راکه آنهاشدیدابه آن ،نیازداشتند،تامین کنم
همسرم ،طوری که پسرم نشنودگفت"
....میگویدتاجابه جاشدن وسایل خانه ،من به آنجانمی آیم.شبهامیروم ،پهلوی دوستانم میخوابم.
نتوانستم چیزی بگویم .همه ی خورده ریزهاراداخل نیسان کردیم وهمراه زنم که درهنگام خداحافظی باهمسایه ها متاثرشده بود،سوارماشین شدیم .پسرم مانده بودتابعدازلحظاتی به دوستانش بپیوندد.ساعتی بعد،تنهامن وزنم بودیم ،درمیان انبوهی ازکاسه وبشقاب ودیگ ورختخواب واستکان وقاشق وچنگال وماهیتابه ولباس ویخچال وکمدوبخاری وساک و...... ،که به طورنامنظمی ،درسرتاسرخانه ،برروی هم ریخته شده بود.زنم که حالا آلاخان والاخان شدن پسرمان نیز،غمی برغمهایش افزوده بود،متحیرمانده بودکه ازکجاشروع کند.هرچه فحش وبدوبیراه ،درچنته داشت نثارمن وزمین وآسمان کرد.خودمنهم وضعیت روحی مناسبی نداشتم .اصلابه صلاحم نبودکه درمقابل تندخویی ها واظهارناراحتی هایش حرفی بزنم .هرچه بود،کاراسباب کشی به انجام رسیده بود .به غریزه دریافتم که گذشت زمان،حلال مشکلات است .سرانجام ،پس ازساعتی ،درنگ وتعلل وبلاتکلیفی ،تصمیم گرفتیم که پیش ازهمه ،اتاق پسرمان رامرتب ووسایل شخصی اش رادرآن جابه جاکنیم .کمدوتختخواب ومیزوصندلی وکامپیوترش رادرآن مرتب ومنظم کردیم.بعد،نوبت اتاق خواب خودمارسید.آنهم ترتیب وسازمان یافت .بقیه ی کارهاماندبرای فردا.روزی که بازهم باناله ونفرین وبدوبیراه شروع شد وهمراه بامرتب ومنظم شدن تمامی خانه پایان یافت .حالا دیگر،همه چیز سرجایش بودودراین خانه ی زیبا که البته هنوزروح زندگی درآن جاری نبود،تنهامن بودم وهمسرم.زنم ،ساعتی بعدازفراغت ازجابه جاکردن لوازم ،به سراغ تلفن رفت "
....پسرم کجاهستی ؟بیااتاقت رامرتب کردیم.خیلی قشنگ شده.اینجا،دست کمی ازاون خونه نداره،.چی؟امشب نمی آیی؟فرداچه،؟فردابعدازظهر؟.باشه،خداحافظ.
وفردابعدازظهر،پسرم نیزبرای دقایقی به ماپیوست ،اتاقش راکه به طرززیبایی ،منطم ومرتب شده بود،ازماتحویل گرفت وچون هنوز،محیط ومحله ی این خانه ،برایش ،نامانوس وغریب مینمود،بعدازتشکری کوتاه ،راه افتاد ورفت .اوهنوز،این خانه ی دورافتاده ازخیابانی راکه دوستانش درآن ،به فراوانی وول میخوردند،نمی توانست تحمل کند.زنم نیزهمین طور.اونیزنمی توانست چندان ،به خانه ای علاقمندباشدکه پسرش ازآن گریزان است .امااین روحیات ،مربوط،به سه چهارروزاول استقرارمادراینجابود.همینکه درشبها وروزهای بعدی ،پسرمان ،ساعات بیشتری رادراین خانه به سربرد،این محیط ومحله نیز معنا وارزش واقعی خودرانشان داد.هرروزکه میگذشت ،تنفروبیزاری ازآن، جای خودرابه عشق وعلاقه میداد،تاجاییکه این روحیات ،دلبستگی همسرم رابه خانه جدیدش به همراه آوردوهمه ی این دگرگونی هاتنهاپس ازگذشت ده روزاززمان اسباب کشی غم انگیزمارخ داد
هفتم مهرماه۱۳۸۶