دستفروشی ودوره گردی

محسن بافکرلیالستانی

قسمت دوم
چندهفته ای میشدکه دیگرکیسه ی حاوی لباس راباخودبه بازارهای سیاهکل ،نمی آوردم.جوانی که میگفت ،دریکی ازدبیرستانهای لاهیجان ،دانش آموزم بوده وازمدتی پیش سربساطم ،سبز میشد،حوددرجستجوی ایجادکاروحرفه ای برای خود،به من پیشنهادشرکت وهمراهی درتره بارفروشی راداده بودومنهم بنابه امکاناتی که منوچهردراین شهرداشت ،آنراپذیرفته بودم.منزل پدری منوچهر،یک خانه ی ویلایی قدیمی وبامحوطه ی کاملا وسیع وروستایی درمرکزشهربودودرهمان نزدیکی ودرخیابان اصلی شهر ،مغازه ی یکی ازآشنایانش راهم دراختیارداشت .اولین بارهم ،کامیون سنگین یکی ازبستگانش،سحرگاه اواخرشهریور،مارابه رودسربرد ودرمیدان بارفروشی آن شهر،تمام گوجه فرنگی هایش رابارکرده ودوباره به سیاهکل برگشتیم وتاساعتی مانده به غروب ،آبش کردیم.سحرگاهان روزهای دوشنبه وپنجشنه بعدی ،من ،به اتفاق راننده ی وانتی که ازاهالی محل زندگی ام بودبه بارفروشی ها میرفتیم وتره بارموردتقاضای اهالی سیاهکل وحومه رابارکرده وبه موقع به سیاهکل می رساندیم.پدرمنوچهر،سرهنگ ارتش بودکه علاوه براین خانه ،حقوق بازنشستگی ماهیانه ی قابل توجهی را هم برای همسرش به ارث گذاشته بودکه این زن مهربان وفداکار،باهمان حقوق ،خرج کش منوچهروبرادروخواهرکوچکترازاوبود.منوچهربه تازگی باکاتیا که دخترروشنفکروسیاسی وازجنس خودش بودازدواج کرده وبه تعدادساکنین این خانه اضافه شده بود.منوچهر،درتره بارفروشی ای که ایجادکرده بودیم ،چندتن ازجوانان فامیل وازجمله برادرکاتیاراهم که هنوزدانش آموزبودند،به کارگرفته ودردونقطه ی دیگرشهر،شعبه ی فروش دایرکرده بود.اسم یکی ازاین جوانان ،آریوبرزن ونام های بقیه هم درهمین مایه هابودکه نشان ازتعلق وتعصب ایرانی بودن خانواده هایشان داشت.
.....منوچهر وکاتیا،که تعلقات سیاسی وحزبی واحدی هم داشتند،عزم خودراجزم کرده بودندکه باایجادشغل وکسب درآمدقابل توجه،به زندگی خودرنگ وبوی مستقل وآبرومندانه ای بدهند.کاتیا،روزانه به دفعات،به بساط منوچهرسرکشی میکردووضعیت روحی وبهداشتی اورا،زیرنظرداشت وکم وبیش، تروخشکش میکرد.باشروع فصل پاییزوآغازسرما،کاتیا،اقدام به خریددستگاه کاموابافی میکندوبانصب آن درخانه ی مادرشوهرش،به بافتن کلاه ودستکش و...می پردازدودربازارسیاهکل ،بین فروشندگان دوره گرد ومغازه ها،توزیع میکند،.منهم برای بازارهای دیگرشهرها،مشتری مقداری ازهمان بافتنی هابودم.
دوسه ماه بعد،درمراجعه،به منزل پدری منوچهر،ماموران،کاتیا رابه همراه آن دستگاه کاموابافی،که گمان میکردنددستگاه ویدئو است باخودمی برند.خوشبختانه بازداشت کاتیا،دیری نمی پایدوپس ازآن به همراه همان دستگاه آزادمیشود.درآن سالهاویدئو،درحدبسیارمحدودواندک وبه صورت غیرقانونی،واردکشورشده ومردم مرفه ومتوسط ،باخریدآن ،فیلم های غیرمجازراتهیه کرده ومی دیدند.حکومت، آنرابه مثابه ابزارتهاجم فرهنگی غرب دانسته ونسبت به ضبط آن جدی بود.عامه ی مردم ،اما، ویدئوراندیده بودندوعجیب نبوداگرکه ماموران،دستگاه کاموابافی راباآن اشتباه بگیرند.بعدازاین اتفاق،شرکت مابامنوچهر،به دلایل مختلف ،پایان میگیردوسال بعدباتنگ ترشدن فضای معیشت وسیاسی ،کاتیاازمنوچهرجدامیشودوبه همراه تنی چندازهمراهان،به آنسوی آبها،که فکرمی کردیم ،مدینه ی فاضله ی ما،آنجاست،گریخته وپناهنده می‌شوند.مادروخواهرمنوچهر،اردیبهشت دوسال بعد به دکه تره بارفروشی یی که به همراه یکی دیگرازدوستان دربازارروزلاهیجان دایرکرده بودم، می آیندوباخریدمقداری میوه به ملاقات منوچهر،که درلاهیجان زندانی بودمیروند،.زندانی بودن منوچهر،دراین سال ،برایم عجیب بود،چراکه اغلب کسانی که دراینجابااتهام مشابه زندانی شده بودند،مدتهاپیش آزادشده بودند.بعدهاشنیدم که منوچهر،گویا،ازدختریکی ازمقامات شهر،دلبری کرده واین موضوع باعث خشم آن مقام شده بود.منوچهر،جوانی خوش تیپ وچهارشانه ومودب وخوش بیان بود،.بااین ویژگی‌هایی که داشت،می توانست دل هرآقازاده ای رابرباید،چه رسددل دختریک مقام شهرکوچکی مثل سیاهکل را.نمی دانم که سرانجام آن دلبری ودلدادگی چه شدوآیا آن زندانی بودن بی موقع منوچهر،ارتباطی باآن داشت یانه؟.......