اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد
اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده کوچ داد
محسن بافکرلیالستانی
قسمت اول
روزنامه ای راکه اسامی قبولشدگان دانشگاهها درآن چاپ شده بود،دردست گرفته بودم وبه صفحه ای که باحرف اول نام خانوادگی ام ،اسامی پذیرفته شدگان رادرج کرده بود،بادلهره واضطراب ،نگاه میکردم وسرانجام به نام خودرسیدم.چندنفری ازدوستان درکنارم بودندوبامن به روزنامه نگاه میکردندوبنابراین ،چندان ،دورازانتظارنبودکه اگرازمن صدای ناشی ازهیجان غیرمترقبه ای رابشنوندکه بادیدن اسمم ازمن به ناگهان ،سرزده بود.همیشه فکرمیکنم که همین اتفاق ،شاید،منشابسیاری ازناکامیها ونامرادی هایی باشد که درطول بیشترازپنجاه سال زندگی بعدی ،همیشه ،همراهم بوده است .اینطورتصورمیکنم که حتما،سرنوشت من باماجراهاومناظربهتری ،گره میخورداگرکه درآن روز،درآن روزنامه ی کذایی ،به عنوان احدی ازآحادقبولشدگان آنسال دانشگاهها اعلام نمیشدم.یکی ازدلایل من برای این تصوراین بودکه من رشته ی تحصیلی امورتربیتی راکه باشماره ۱۱۹مشخص شده بوددرجدول انتخاب رشته ،قیدکرده بودم ،بااین گمان که روانشناسی وفلسفه رابرای تحصیل دانشگاهی انتخاب کرده ام .خیالی که بطلان آن ،البته به غلط،توسط فردی به من القا شدواینجورفکرکردم که بایدچهارسال دانشگاه را،برای معلمی ورزش،آموزش ببینم،چیزی که درذات من نبودودرطول تمام دوران دبستان ودبیرستان ،برخلاف اکثر همکلاسی هایم ،امکان شرکت درهیچگونه فعالیت ورزشی راپیدانکرده بودم .تاآنزمان وحتی تاسالهای بعد،تنهاعرصه ی فعالیت ورزشی من ،رودخانه ای بودکه هرروزازکنارمحله ی ما باآبی زلال میگذشت ومن ،بابسیاری ازنوجوانان ،ساعتهای طولانی روزهای تابستان را درآن شنامیکردیم.ازآنجاکه نمی توانستم ،هیچگونه قلم خوردگی دربرگه ی انتخاب رشته ی تحصیلی ایجادکنم ،دردفترچه مربوطه به دنبال یافتن شماره ی مشابه ،به عدد۲۲۹رسیدم وبایک جراحی کوچک ،ازشرمعلم ورزش شدن ،خودراخلاص کردم وتصادفا رشته تاریخ جایگزین آن شدکه اگرچه ،به این رشته هم علاقه ای نداشتم ،اما،هرچه بودمعلمی تاریخ رابهترازمعلمی ورزش ،دانستم .خلاصه اینکه دست به انتخابی کاملا تحمیلی واجباری زده بودم.این رانیز اضافه کنم که که اولویت انتخاب وعلاقه ی من در برگه ای که حق ایجاد هیچگونه قلم خوردگی رادرآن نداشتم ،حقوق سیاسی وقضایی دانشگاه تهران ورسیدن به قضاوت ووکالت و....بودکه چون حکایت من وآن رشته ها،حکایت دست ماکوتاه وخرمابرنخیل بودوآنراحق انحصاری نورچشمی های بیست وچهارساعته درس خوان مراکزاستانها وشهرهای بزرگ میدانستم ،امیدی نیزبه جذب خوددرآن نمی دیدم وباگوشه ی چشمی که به این فرموده ی ایرج میرزا داشتم ،به پذیرفته شدن دررده های پایین انتخاب خود،دل بسته بودم...
چوعنقارا،بلنداست،آشیانه
قناعت کن،به تخم مرغ خانه
وچنین شد که سرانجام ازمیان ده انتخاب ،اتفاقا درهمان رشته ای پذیرفته شدم که به علت پرهیزازقلم خوردگی ،ازطریق انجام عمل جراحی ساده ،امکان تعویض رشته ی قبلی رادراختیارمن قرارداده بود.درروزهای آینده ،کاری نداشتم جزاینکه همان روزنامه راکه دیگرحالا کاملا مچاله شده بود ،دردست بگیرم ودرانتظارفراخوان دانشگاه فردوسی مشهدبرای ثبت نام به دکه های روزنامه فروشی،سرکشی کنم.
اتوبوسی که راس ساعت ۱۲ ازرشت به مقصد مشهدحرکت میکرد،یکساعت بعدازجاده ی وسط لیالستان میگذشت .درموقع خریدبلیط،طبق قراری که بافروشنده ،گذاشته بودم بایدکنارجاده ،می ایستادم ،تاراننده بادیدن من توقف کرده وسوارم کند.درجاده های خلوت وباریک بیش ازپنجاه سال پیش ،تعدادماشینهای عبوری درهرساعت ،گاهی به ده دستگاه هم نمی رسید،بنابراین ،امکان قرارراننده ومسافرمنتظردرسرجاده ها،عملی ورسمی رایج بود.
به همراه من ،چندتن ازدوستانم نیزبه جاده آمده بودند تاشاهداولین سفرم به مشهدباشند.دوستانی که همچون همه ی دوستان دیگرم ازرفتن به دانشگاه،به هرعلتی،محروم مانده بودند،اگرچه همه ی آنهابه زودی جذب بازارکارتشنه ی ادارات دولتی وشرکتهای خصوصی شده بودند که درسالهای اخیرتاسیس شده بود،امامن سواراتوبوسی شدم که مرابه سوی سرنوشت موهومی میبرد.
مردادماه بودووقت فراغت نسبی روستاییان،ازکارهای کشاورزی.فرصتی مناسب برای سفری ده روزه به قصدزیارت.اکثرهمسفران وهمراهان من درداخل این اتوبوس ازاین قبیل بودند.همراهانی ،شامل پنج شش خانواده ی پنج شش نفره که هرکدام ازاین خانواده هاشامل یک زوج جوان ویک یادوفرزندویک یادو پیرمردوپیرزن.چندنفری هم مانندمن مستقل وتنهابودندکه درجای جای داخل اتوبوس، درفواصل این خانواده ها کاشته شده وغالبا شنونده ی گفتگوی خسته کننده وتمام نشدنی این خانواده هادرطول این سفرطولانی بودند.اتوبوس دارای دوراننده بود که هرکدام، پس ازطی مسافتی ،سکان کاروان رابه دیگری میدادوجهت استراحت وتجدیدقوا،به انتهای ماشین میرفت ومیخوابید.اجرای امرونهی رانندگان عبوس را،جوانی پانزده ساله ،به عهده داشت که درواقع خدمتکاراتوبوس بودودرفواصل این راه دراز،به لبهای همیشه تشنه ی مسافران آب میرساند.دوسه ساعتی بودکه اتوبوس ازآخرین شهراستان گیلان ،عبورکرده وتقریبابه وسط های مازندران که مانندمارسبزی درسرتاسرسواحل جنوبی دریای خزر،لم داده بود رسیده بود.اولین باربودکه پاراازمحدوده ی ولایت ،خارج میکردم ومسافراین راه درازشده بودم .درآن موقع ،هرگزفکرنمی کردم که تاهفت هشت سال دیگرهم ،رهنوردهرساله وهمه ماهه ی این جاده واین مسیرخواهم بود.
ازبرکت پنجره های غالبا بازاتوبوس ،جریان دایمی ومرتبی ازهوا ،باعث خنکی داخل میشد.دوسه ساعتی ،ازنیمه ی شب گذشته بودکه اتوبوس ،آخرین شهرهای مازندران رانیزپشت سرگذاشت وبه جاده های خاکی منطقه ی جنگلی بعدازگالیکش رسید.ازتنفس خاک وغباری که به ناگهان ،واردماشین شد،اکثرمسافرانی که درخواب بودندبیدارشدندویکی پس ازدیگری شیشه های پنجره هارابستند..اقدامی که بلافاصله درآن هوای دم کرده ی اول مرداد،باعث گرمای طاقت فرساشد.اتوبوس ،مثل حلزونی به تانی وآرامی ،سرابالاییهای دره چمن بید وگردنه ی بدرانلورادرمینوردید.هرازگاهی کامیون ویا اتوبوسی ،صفیرکشان ،ازروبرو میرسید وجریانی ازگردوغبارراازخلل وفرج ومنافذ وارداتوبوس میکرد.تاپیس ازرسیدن به این مرحله ازمسیر،آبادی ها وشهرهای گیلان ومازندران،همچون دانه های تسبیح به هم متصل بودند،اماازاینجاببعد،کیلومترهای زیادی سپری میشد،تااتوبوس ازآبادی کوچک وقهوه خانه ای ،عبورکند.دوجانب اتوبوس ،تاچشم کارمیکرد،تاریکی وسیاهی بودوبعدازگذشت ساعتهاازدوردستها،گاهی نورفانوسی به چشم میآمدکه حکایت ازوجودآبادی کوچکی داشت......
ساعتی ،قبل ازطلوع آفتاب ،دراثربوق های ممتدماشین ها وجیغ ودادباربران وکسبه واهالی اطراف مسافرخانه ای که شب رادرآن به سربرده بودم ،ازخواب بیدارشدم .بعدهامتوجه شدم که خورشید دراین سرزمین، که خاوری ترین نقطه ی میهن ماست ،حدودنیم ساعت ،زودتراززادگاهم ،طلوع میکندوبه این اندازه هم زودتر،غایب میشود.خدمتکارپیروخوش لهجه ،نشانی دانشگاه رابه من دادتامن بتوانم ،بدون کمترین معطلی ،سواریکی ازهمین تاکسیهای بیشماری شوم که ساعتی پیش بابوق های ممتدشان ،خواب سحرگاهی رابرمن حرام کرده بودند.فاصله ی خیابان دانشگاه تاساختمانی راکه باید درآن ،ثبت نام میکردم ،پیاده طی کردم.وبه طورتصادفی درآن خیابان کوچک وتنگ ومشجرمنتهی به دانشکده های علوم وادبیات ،باجوان لاغر وبلندقدی ،همراه وهمگام شدم که اتفاقا اوهم ،یکی ازپذیرفته شدگان همین رشته ودانشکده ای بود که من پذیرفته شده بودم .آنادردی عنصری.که مقدربود،اولین حلقه وهسته ی دوستان پایداروصمیمی من دردانشکده ،بشود.اوازشرقی ترین شهرهای شمالی ،گندکاووس،آمده بود تابخت واقبال خودرادررسیدن به مدارج تحصیلی بیازماید .اصغربینشیان فیروزکوهی وبیژن کرمی کرمانشاهی ،دوتن دیگرازهمکلاسیهای من بودندکه بعدابه ماپیوستندوجمع چهارنفره ای شده بودیم که دوسه ماه بعدازشروع سال تحصیلی ،غالبا دردانشکده درکنارهم وروزهای جمعه ،به کوه میرفتیم،که معمولا درآنجا بحث های سیاسی داغی درمیگرفت وبایداعتراف کنم که دراین زمینه ها دوستان سه گانه ی من ،آشنایی وحرارت بیشتری داشتندوازاین میان ،غیرازبیژن که به شدت ازهیتلر،دفاع میکرد،بقیه ،حتی ،فکرواندیشه ی روشنی نیزنداشتند.بیژن ازاینکه میشنید،نازی ها به تازگی درآلمان ،سروصدای تازه ای به راه انداخته اند ،خوشحال میشد وگاهی هم به یکی ازدوستانمان ،وعده ی انجام کاری رادرصورت به قدرت رسیدن میدادکه این امرباعث خنده وشوخی وتمسخردوستان دیگرمیشد.درماه آبان سال بعد،ناگهان ،هرسه نفرشان،توسط ساواک ،دستگیروبه حبس های یک ودوسال،محکوم وازدانشگاه هم اخراج شدند
ادامه دارد