نه شب پیدامی شوی ونه روز

 

نه شب پیدامی شوی
نه روز
ونه هیچوقت دیگر
نمی دانم درکجای جهان به تماشا ایستاده ای
فواره های فرصت های از دست رفته را

ناامیدنباش
هنوزهم می توانیم 
بارؤیایمان دوباره بسازیم
دنیایی را که بادست های خودخراب کرده بودیم

محسن بافکرلیالستانی
ازمجموعه .خاطره ای ازیک سحرگاه بارانی.چاپ وانتشار۱۳۹۴

زقطره قطره ی باران....

قطره قطره ی باران 
-------------------

زلال گونه نگاه تو   بعد سالی چند 
چکید برعطش سینه درخیالی چند

گذشت ازسرمن سالها دراین امید
که باتو طرح کنم عاقبت سوالی چند 

گشایم ازتو بسی  رازهای ناگفته 
که تا رها شوم ازدام احتمالی چند 

ولی..دریغ   زدیدارگرم وکوته ما 
نشد میسرمن غیر قیل وقالی چند 

مراببخش عزیزم  زناتوانی خویش 
که ازدلت نزدودم  غم وملالی چند 

اگرچه ازتو شد آن لحظه، استجابت من 
برای شعر وغزل  شوق وشوروحالی چند 

کویر وحشت دل پرشکوفه خواهد شد 
اگر زمهر  بکاری در آن نهالی چند 

زقطره قطره ی باران،  سرای،  ایمن نیست 
اگر که کم شود ازبام آن سفالی چند 

تمام آنچه که اندوختیم ازکف رفت 
که درمعامله  نه  بلکه درجدالی چند 

هنوز هم تو همانی که بوده هرسخنت 
بلیغ وگرم وصفاداده با مثالی چند 

هوای خاطر درویش را نگه می دار 
چو دست یافتی اکنون به جاه ومالی چند 

زبعد تیرگی چشم وبیقراری دل 
مرا نمانده دگر فرصت ومجالی چند 
محسن بافکرلیالستانی 
نقل از:مجموعه غزل،اقلیم هوشیاری ما،چاپ وانتشار۱۳۹۰

دیدار

دیدار
------

هنوزهم گاهی به دیدارم می آیی

برای لحظاتی کوتاه

پیچیده درپیراهنی که بوی جوانی می دهد 

سواربرهمان پای افزاری که همیشه 

دویدن آهورا برایم تداعی می کرد

امروز  اما دقیقه ای بیشتربمان 

شاید باردیگر  من نباشم 

وآنکه را به وعده گاه می بینی

جوانی ات را به خاطر نیاورد

محسن بافکرلیالستانی

ازمجموعه،خاطره ای ازیک سحرگاه بارانی،چاپ وانتشار،۱۳۹۴نشرفرهنگ ایلیا

پناه گرفته ایم

پناه گرفته ایم
----------------
فصل ها را گم می کنیم
مکانها راازیاد میبریم
درفراموشی غریبی غوطه وریم
دراین گرمای تابستان
اینک که بایدبربالای قله ها 
صعود کرده باشیم 
درسایه کش دیواری 
میان محله پناه گرفته ایم 
قهوه خانه ها را پر می کنیم
درروزهایی که که باید کشتزارها 
لبریز از زمزمه باشد 

عقب نشینی کردیم 
ازعرصه ای که -
سالیان درازی نگهبانش بودیم 
تاخارستانهای همجوار 
راههای بازگشت مارا ببندند

محسن بافکرلیالستانی۱۳۸۳،ازمجموعه،شعرهای نوشته نشده،چاپ وانتشار۱۳۸۸،نشرفرهنگ ایلیا

روزوماه وسال

روزوماه وسال...
----------------

امشب  دوباره  مثل هرشب گرفته  حالم 
اندوه  وبیقراری   شد بازهم         وبالم

چیزی ندارم ونیست افسوسم ازگذشته
عیارگونه  چون  طی    شدروزوماه وسالم

هرچندگاه  باخویش    میگویم این سخن را
یک لحظه نیز ای کاش   می بوداعتدالم 

ازمن  چونیکنامی   ماند   به روزگاران 
گوخصم را نباشد    جزدرپی زوالم 

امروزهم دل من   درخون تپیده ی تست 
ای زخمی همیشه   ای مرغ خسته بالم 

هرجا نشان  عشق است  آن گوشه ودل من 
عمریست    ریشه دارد  درخاک غم نهالم 

زان رفته گان نیاید  برمن پیام واینک 
دربیقراری  خویش     بگذار تا بالم 

محسن بافکرلیالستانی 
آذرماه 72---ازدفترمنتشرشده ی (اقلیم هوشیاری ما)۱۳۹۰نشرایلیا

م.موید

م.موید
-------

دیروزه روزی بود که به دیدارم.مویدرفتم .درهمان خانه ی پدری اش که سالها بعدازمرگش خودرا متعهدبه روشن داشتن آن خانه ی روحانی وخاطره انگیز کرده است .با یک تلفن مهرآمیزش وبرای کاری غیرازمقوله ی شعرو....اما وقتی که به دیدارشاعربزرگی چون اومیروی نه گزیری ونه گریزی است که شنونده ی برخی ازنظریات جالب ایشان درباره ی شعرباشی وچنین بودکه م.موید ازچگونگی تحول زبان شعری اش درسالهای اخیرسخن گفت .ازاینکه زبان شعری امروزش دیگرازآن همه تعقید وپیچیدگی دیروزی عاری شده وخواننده را ازسعی بسیاردررمزگشایی کلمات وترکیباتش بی نیاز میکند و.......
این گفت وشنود ساعتی به طول انجامید وسرانجام مصداق این گفته هارا با خواندن شعرزیبایی ازمجموعه ی (زیردرخت آفتاب)چاپ 91 ازانتشارات فصل پنجم به پایان برد 

محسن بافکرلیالستانی 
نهم خرداد۱۳۹۲

هم آوازتوام درخاموشی
---------------------------

پای هیچکس به ماه سرخ پوستان نخواهدرسید
آن ماه دورازدسترس   پلنگ را 
پرت کرد ازکوه 
ومجنون را مجنون نامید 
وگرنه نام او مجنون نبود
ونمی توانست نیمه شبان 
ازگداررودمشتعل بگذرد 
همان ماه   که به تاب آن    مهتاب 
میگویند
ومی توان درآن   باچشم رویا 
نرگس ایرانی را دید 
وبا گوش  رویا   برآمدپگاه را شنید 
پای هیچکس    به ماهی که مادرم    بااوسخن میگفت 
نخواهدرسید
همان شکوفه ی خداوند     -اللاتی تی 
مجنون درزمستان همیشگی خویش 
به پرتو ماه دل می سپرد 
وهشتادبارمی گفت :لیلی  لیلی 
وگرم میشد 
وهنگامی ماه نبود 
با انگشت اشاره اش  به مشق نام لیلی میرفت 
وروی شن زارسرخ وش داغ 
می نوشت     القمر
وازتشنگی میسوخت 
م.موید
89 -لاهیجان

نقل ازفیس بوک،خرداد۱۳۹۲

آدمی ،تشنه ی صلح است....

یک غزل 
---------

تشنه را قطره ای از آب به لب ها برسان 
خدمت دوست هواداری مارا       برسان 

نیست درشهر مرا گوشه ی امنی هرگز 
لاله ام را تو ازاین ورطه   به  صحرابرسان 

شده  شفافی لحن قلمم     تکراری 
طرز  گفتار مرا    تا   به   معما  برسان 

حاصلی  نیست اگرچه دل دریایی را 
زورقی  باش  ومرا    تا دل  دریا برسان

خواب هایم همه آشفته وپر تشویش اند 
شب  افسردگی ام را تو به رویا برسان

دوستدار توام ای دوست  مکن سنگدلی 
آشتی  جویی مارا   به ثریا      برسان 

این  خبر را که غزل باز فراگیرشده ست 
نه به سعدی ونه حافظ  که به نیمابرسان

یابد ازدیدنت احوال پریشان  بهبود 
با نگاهی به من ای دوست مداوا برسان 

نرسان  فاصله ها را به نهایت    اما 
بین ما وعده ی دیدار   به فردا برسان 

نتوان  یافت  بهشتی که به خون آلوده ست 
آدمی تشنه ی صلح است مدا را برسان

این غزل را که بپرداختمش ازدل وجان 
خدمت رحمت ومهرانی  و  صدرا برسان 

ای مخاطب که ندانم   تو کدامین منی 
شرح مشتاقی   مارا  به همه جا برسان 

محسن بافکرلیاستانی 
اردیبهشت 93

چندشعربه گویش شرق گیلان

 شعر 

محسن بافکر لیالستانی ؛ چند شعر به گویش شرق گیلان

 17/10/1400  Asad

محسن بافکر لیالستانی ؛

چند شعر به گویش شرق گیلان :

یک

پیران بَکَنده دارون
جادَه ان کنار
صف ایسان
بهار رفا

“عریان‌ترین درختان
در دو سوی جاده،
به صف ایستاده‌اند
در انتظار بهار ”

دو
می زموسون شوئونه
انبَسا کُنًم
تی شیرین گبون امره
تا بهار افتو روزون

” شب‌های زمستانم را
غلظت می‌دهم و غنا می‌بخشم
با حرف‌های شیرینت
تا روزهای آفتابی بهار ”

سه

وارون، بوشورده
راشی ودشته چرک و غباره
هیطو که اَرسو
می دل و می تاسیونی

”  باران، شست.
چرک و غبار و دشت و راه و صحرا را
چنآن‌که اشک
دل و دلتنگی‌ام را

چهار

بی نوم و نشون، شهر موسونم
تی نوم َ امره
مردومَ زبون دَکَتَم

“مانند شهر بی نام و نشانم
که با نام تو
بر سر زبان مردم افتادم”

 

به نقل از «آوای تبیعید» شماره ۲۱

facebook

Twitter