نيمي ازاين كوچه /شعري از محسن بافكرليالستاني


گوشه اي ازاين اسمان

ازان سالهايي است كه كودكي هايم رادران

             به هوافرستادم  به رنگ سبز

گوشه اي ديگر ازان اما

به رنگي است كه برايم نااشنا است

ازان سالهايي كه سالهاازمن نشاني نيست

چنارهاي كنارخياباني كه امروز نيزازكنارمن

همچنان ميگذرند

وقتي تودركنارشان باشي

همان نهال هاي كوچك ساليان سبري شده اند

        -كه باهرنسيمي مي رقصند

وهنگاميكه تونيستي

تنها درختان عبوسي هستند كه دسته هاي كلاغان

برفرازشان قارقارميكنند

نيمي ازاين كوچه

كمينگاه يادهاي خوش ماست

         -اويخته ازبنجره ي هرخانه

نيمي ازان مدفن ارزوها

يادگار خاكستري روزهايي كه برماگذشت

                                   ابان1378 لاهيجان

ازدفترشعر  فواره اي به ارتفاع سالياني كه زيستم  چاب شده 1380

شايدكه هيچگاه  /شعري ازمحسن بافكرليالستاني


وقتي كه افتاب هميشه

بريك مدارمعين

ودرمسيرحركت معلومي

گردش نميكند

وزمين هم

چون اسب بي سوار گاهي

گام درراهي ميگذارد

كه هيچوقت ان را طي نكرده بود

بيوسته ميتوان نگران بود

يعني

هميشه بهانه اي براي دلهره باقيست

فرزندت راكه صبحدم ازسفره اي حقير

تا استانه ي درخانه

اميدواربدرقه كردي

شايدكه هيچگاه ديگرنبيني

زيراكه ازميان خلوت كوچه

تاشلوغ ترين نقطه هاي شهر

ازكنارهزارخنجرعريان

بايدگذشت

جايي

      ديوار

ا

  و

     ا

        ر

ميشود

ولحظه اي كنارخياباني

خشونت اهن

لطافت تن وجان را

              تسخيرميكند

وچنين است كه انسان

ماننديك گوزن بريشان

ازچارسوي

محصور دام ودانه ي مرگ است

ايا

اكنون كه اين سطوررابراي تو تحريرميكنم

ناگاه سقف اسمان فرود نمي ايد

وچيزي براي تو نانوشته نمي ماند

يا

وقتي كه اين نوشته دردست هاي تست

ايازمين دچارجنوني نمي شود

ودرارتعاش ناگهاني

هرانچه راكه يافت نمي بلعد

وانگاه

اياتونيز

ناخوانده چيزي را

فرونمي گذاري ونمي گذري


همه چيزتمام شد /شعري ازمحسن بافكرليالستاني



همه چيزتمام شد

ان چه كه باقي ماند

تنها ديواريست غبارگرفته

كه هرروزمرادربرميگيرد

وخياباني كه ديگر

نقش قدم هايت بران نيست

وزمستاني سنگين كه ناگزيربايد

لحظه لحظه برمن سبري شود

اري همه چيز تمام شد

تنهادلي ماند مضطرب

وبرنده اي كه بايد هرروز

به ديوار غبارگرفته

                     سربكوبد