وقتي كه افتاب هميشه

بريك مدارمعين

ودرمسيرحركت معلومي

گردش نميكند

وزمين هم

چون اسب بي سوار گاهي

گام درراهي ميگذارد

كه هيچوقت ان را طي نكرده بود

بيوسته ميتوان نگران بود

يعني

هميشه بهانه اي براي دلهره باقيست

فرزندت راكه صبحدم ازسفره اي حقير

تا استانه ي درخانه

اميدواربدرقه كردي

شايدكه هيچگاه ديگرنبيني

زيراكه ازميان خلوت كوچه

تاشلوغ ترين نقطه هاي شهر

ازكنارهزارخنجرعريان

بايدگذشت

جايي

      ديوار

ا

  و

     ا

        ر

ميشود

ولحظه اي كنارخياباني

خشونت اهن

لطافت تن وجان را

              تسخيرميكند

وچنين است كه انسان

ماننديك گوزن بريشان

ازچارسوي

محصور دام ودانه ي مرگ است

ايا

اكنون كه اين سطوررابراي تو تحريرميكنم

ناگاه سقف اسمان فرود نمي ايد

وچيزي براي تو نانوشته نمي ماند

يا

وقتي كه اين نوشته دردست هاي تست

ايازمين دچارجنوني نمي شود

ودرارتعاش ناگهاني

هرانچه راكه يافت نمي بلعد

وانگاه

اياتونيز

ناخوانده چيزي را

فرونمي گذاري ونمي گذري