دقایقی که از کنارم میگذرند

روزها را کنار پنجره مینشینم

همراه دقایقی که به کندی ازکنارم میگذرند

با چشمانی که هیچگاه, پلک نمیزند

روبروی گذرگاهی که گاهی

از آن میگذری,

                 شتابناک و سراسیمه

و هنگامی که رویای دیدارت

چشمانم را به آرامی می بندد

عینکم را کنار پنجره می گذارم

تا تو اگر آمدی

          ببینی

چشم های به در دوخته ی عاشقی را

که در پشت دیوارهای انتظار

خیالت را در آغوش گرفته است.


تیر ماه 76

برگرفته از کتاب شعرهای نوشته نشده

فرصتي نشد تا از نوه‌هايمان بگوييم


از شعرهاي نوشته شده سخن بسيار رفته است. آنها كه ماندگار شدند و آنها كه رفتگار. شعرهايي كه بعد از شاعرانشان ماندند و شعرهايي كه در زمان حيات شاعرانشان رفتند آن همه جار و جنجال، زيرآب زدن‌ها، بامبول بازي‌ها، هوچي‌گري‌ها، تهمت‌زني‌ها و زدوبند براي چند روز شهرت، همه و همه رفتند تا نام‌هاي بزرگ با شعرهاي بزرگ بمانند و حقانيت تلاش صادقانه شاعران واقعي اثبات شود.

حال جاي آن دارد كه مبتلايان به آنفلوانزاي شعري، سرگذشت عبرت‌بار از يادرفتگان حوزه شعر را بخوانند و درس بگيرند.

شاعران موسمي هر دوره را دقيق از نظر بگذرانند و به غربال زمان ايمان بياورند و دست از سر شعر بردارند و به شغل سودآور ديگري بپردازند. بگذارند آن گروه اندك انديشه‌ورز كه فارغ از تمام معادلات بازار بورس، آبروي فقر و قناعت نبرده‌اند و با بيماري خاص خود كنار آمده‌اند، در ارتقاي شعر امروز بكوشند و شعرهاي نوشته نشده خود را بنويسند و منتشر كنند.

نمايشگاه كتاب فرصت مغتنمي است براي اهل كتاب، به ويژه جماعت شاعر كه استقبال مردم را از نزديك ببينند و براي سال بعد خود برنامه‌ريزي كنند. رمز استقبال مخاطب شعر امروز را درك نمايند و تجديد چاپ‌ها را در عرصه كتاب جدي بگيرند و در اشاعه شعر شريف با زباني ساده و محتوايي شگرف بكوشند تا كتاب شعر نيز مثل خمير دندان، دستمال كاغذي، رب‌گوجه، آب معدني و... در سبد خريد مردم باشد.

شعرهاي نوشته نشده‌اي در راهند. بي‌شك دهه نود، دهه شعرهاي نوشته نشده است. شعرهايي كه از خاكستر شعر مردمي دهه هشتاد قد برمي‌كشند؛ با شكوه‌تر از تمام ادوار شعر فارسي.... دهه‌اي كه تلاش مؤمنانه نيما يوشيج به ثمر مي‌نشيند.

شعرهاي منتشر نشده شعرهاي پرمخاطبي خواهند بود كه نياز مخاطب فهيم را برآورده خواهد ساخت. به زبان مردم از درد مردم سروده خواهد شد و تقليد و كليشه در آن راهي نخواهد داشت.

شعرهايي كوتاه، پربار، ملموس، ساختارمند و زيباشناسانه. شعري خوش‌اخلاق كه بر قريحه دل‌ها خواهد درخشيد.

لوح فشرده ملتي بزرگ، شعري جسور از رازهاي سرزمين ما، آئينه تمام‌نماي ظرفيت و ظرافت زبان فارسي كه شعار نمي‌دهد، حزبي عمل نمي‌كند و از ابتذال دور است. پشتوانه‌اي از تجربه و انديشه دارد و از رودكي تا هنوز وردزبان‌هاست. از دهه هشتاد نامش را فرا نو گذاشته‌ام تا شما چه بناميدش!

*

از شعرهاي نوشته نشده ذكر مصيبتي كردم، يادم افتاد كه اين عبارت، نام مجموعه شعري است از «محسن با فكر ليالستاني» كه از دهه پنجاه همگام با برادر شاعرش «بهرام بافكر» از مزارع چاي لاهيجان مي‌وزند و در شكوفايي شعر شهرستان سهمي دارند. محسن طبق معمول از رنج چايكار مي‌نويسد. او فواره‌اي به ارتفاع سالياني كه زيستم را در سال 80 منتشر كرد، با شعرهايي در قالب آزاد، با لحني هميشه سبز. و اينك مجموعه شعر «شعرهاي نوشته نشده»:

اي شعرهايي كه / در سمت چپ دفترم زنداني شديد / شما نوشته شديد / تا من همواره به ياد داشته باشم / راه‌هاي ناهمواري را كه هيچگاه طي نشدند.

*

زبان شعرهاي اين مجموعه؛ آن كه سه دهه از زبان شعر امروز به دور است و حال و هواي دهه پنجاه را دارد و كمي تا قسمتي به شعر منثور نزديك است، باطراوت و دلنشين است. سطرهاي ساده‌اي كه با وجود زبان نرم و ساده‌اش طوفان در آرامش آن پنهان است.

هرچند حادثه‌اي در آن اتفاق نيفتاده، جاذبه دارد. محسن با فكر كه حالا پدربزرگ شده است، بايد كمي براي شعر وقت بگذارد و در كنار پرداختن به روزمرگي به وظيفه پرسنلي خود يعني شاعري نيز برسد.

چرا كه او آوازه‌خوان دردهاي مشترك انسان معاصر است. او اسطورگي رنج چايكاران را در لابلاي بوته‌هاي چاي به جستجو آمده است. او برگ بهاره احساس و عاطفه و شعور است و دل دردآشنايش در لابلاي چرخ كارخانجات چاي گير كرده است:

همراه با زن‌هاي ديگر / دخترك / با دست‌هاي كوچكش، زنبيل را پر مي‌كند / از غنچه‌هاي چاي هر روز / و مي‌نشيند خستگي هر لحظه بر جانش / در هر غروب از چاي خالي مي‌شود زنبيل / اما خستگي هر شب بر چهره‌اش طرح‌ نويني مي‌افكند (ص13 كتاب)

محسن با فكر، شعورِ شور و زمزمه است. او مانند آب مي‌گذرد، آرام بر روي سنگ و صخره و شن‌زار و رودخانه، شعر را از كوه تا جلگه مي‌گستراند. با هر طنين گامش، شاليزار احساس، ترانه رستن را سر مي‌دهد و صد جوانه از اعماق خاك بيدار مي‌شود.

او باربد خنياگر خستگي‌هاي كشاورزان ليالستان و عطر چاي شعر لاهيجان است. كران تا كرانه سبز. او هر جا كه درد خيمه بزند، آنجاست.

شعر زلزله بم او براي دوست دوران سربازي يك نوستالژي ماندگار است: اي رفيق روزهاي تمرّد و فرار / اي همنشين كوتاه جوانسالي / چه بر سر خواهران و برادرانت آمد / فرصتي نشد تا از نوه‌هايمان بگوئيم / ما هيچگاه همديگر را نديديم...

*

با فكر، شاعر دل پاك روستايي پراحساس، آدم ساده‌اي است. كشاورزي كتابخوان. چه صفايي دارد ظهر ارديبهشت با چكمه و پيژاما همراه با عطر ميرزاقاسمي و باقلاقاتق از خانه‌هاي همسايه، شعري از او بشنوي و روز خاطره‌انگيزي داشته باشي.

افسوس كه فرصت نشد تا از نوه‌هايمان بگوييم! او از رها بگويد و من از حديث.

اما آخرين شعر اين مجموعه با كودكان فردا بشارت روزهاي آفتابي است:

ما كودكان ديروزمان را / در دنيايي از جعل و نيرنگ زائيديم / و كودكان امروزمان را مي‌پروريم / در بياباني از خشم و نفرت كودكان فردا شايد / جنگ را نشناسند و بمب و فقر را / و بسياري از چيزهاي بد ديگر را / و تنها آفتاب و باران را بفهمند / و عدالت و آشتي را / و بسياري از چيزهاي خوب را...

*

براي شعر محسن بافكر ليالستاني، سرسبزي و طراوت فكر و براي دوستان عزيزم آقايان مهدي صياد و حبيب رضاپور كه از خيالستان ليالستان برايم چاي نوشته نشده آورده بودند، كلوچه آرزومندم!



لينک خبر: http://www.ettelaat.com/new/index.asp?fname=2009\\07\\07-28\\12-19-09.htm
منبع خبر: اطلاعات

با كودكان فردا

با كودكان فردا


براي نوه ام رها


بي قراري هاي گاه گاهت

پريشاني هايم را دامن ميزند

نميدانم تا رسيدن به ارامش ساحل

چند دريا را در كنار تو خواهم بود

حالا كه در دستهايم گنجشكي ميشوي

تا پرواز را تجربه كني

و پروانه ها و تابلوها را از ديوار و درخت و پنجره

به چنگ مياوري

فردا حتما

شاهيني خواهي شد , رها

بر فراز گستره اي از جلگه و كوهستان

كه پرستوهاي بسياري را زير بر ميگيري!

بيداري هاي سحرگاهانت

روياي ديدن زلالي اب است

در دنياي كدر

و خواهبهايت , آه خوابهايت

توقف گاه هايم هستند

در سرگذشتي كه مرور ميكنم

ما , كودكان ديروزمان را

در دنيايي از جعل و نيرنگ زاييديم

و كودكان امروزمان را ميپروريم

در بياباني از خشم و نفرت

كودكان فردايت شايد

جنگ را نشناسند و بمب و فقر را

و بسياري از چيزهاي بد ديگر را

و تنها افتاب و باران را بفهمند و عدالت و اشتي را

و بسياري از چيزهاي خوب ديگر را

دي ماه 86

از مجموعه شعر شعرهاي نوشته نشده , از انتشارات ايليا


سالهای جمعه و شیروان و شریفی/محسن بافکر لیالستانی

سالهای جمعه و شیروان و شریفی

      سال اول ورودم به مشهد بود. نیز، سال اول اشتغال به تحصیلم در دانشکده ادبیات. همچنین، سال اول دوری من از گیلان و خانواده و جمع دوستان. سال 1350 بود. در یکی از جمعه های سردِ آن سال، بخاطر گریز از غمِ غربت، که سخت در برم گرفته بود، برای دیدار از یکی از دوستان همشهری ام که خاکِ شیروان دامنگیرش شده بود، راهی آن شهر شدم. شهری ساده با مردمی مهربان و ساده دل. در ساعات اولیه ورود، به یادم آمد که قدرت الله شریفی، شاعر این شهر است. شهرت شریفی، تا آن سال، تا حدّی بود که این تعلق را در ذهنم، جا انداخته باشد: بنابراین با اشتیاق سراغش را گرفتم و بی صبرانه با رفیقِ همشهری ام به دیدارش شتافتم.  قدرت الله شریفی در آن سال ها، صرفِ نظر از شهرت شاعری اش، کاسب خوشنام و مردمداری بود که همگان او را می شناختند و سخت به او احترام می گذاشتند.

      حتی در همان دیدار اول، در قدرت الله شریفی دریایی از مهربانی و عطوفت را دیدم که دیدارهای بعدی با همة وسعت خود، تکرار می شد. آنچنان مرا به گرمی و شوق پذیرفت که انگار سالیانِ سال با هم دوستیم. چنانچه تمامی جمعه های آن سال و سالهای بعد، برایم تداعی نام شیروان و شریفی شد و من غالبِ این جمعه ها را ، رهنورد فاصلة دو ساعتة مشهد و شیروان در آن سالهای جوانی و خاطره بودم. دیدارهای ما غالبا در مغازه اش اتفاق می افتاد. در فواصلِ کوتاه بینِ مراجعات مکرر مشتریانش ، شعرهایش را می خواند و چه با شوق و علاقه هم می خواند. من نیز شعرهایم را برایش   می خواندم. در هر بازگشت از شیروان با خود توشه ای همراه داشتم از عطرِ شعرها و مهربانی ها و همدلی های شریفی، و در یکی از این بازگشت ها، علاوه بر آن ، نامه ای نیز از قدرت الله شریفی، برای رضا افضلی ، در دست داشتم، تا معرّف من باشد به ایجاد دوستی و ارتباطی که دامنة آن نیز اینک به چهارمین دهه کشیده شده است. یاد باد آن روزگاران، یاد باد

                                      محسن بافکر لیالستانی

                                                        7/8/86 لاهیجان

 

بهتر که با عیار خودم باشم/محسن بافکر لیالستانی

بهتر که با عیار خودم باشم

 

بر آن سرم که یار خودم باشم

همواره ، بیقرار خودم باشم

 

وارستم از تعلق این و آن

تا خود در اختیار خودم باشم

 

کم می شوم ز کاهش جمعیّت

تا بلکه بیشمار خودم باشم

 

تا با شتاب گام تو خو گیرم

باید که بُردبار خودم باشم

 

از من مخواه تکیه دهم بر غیر

بگذار استوار خودم باشم

 

انداختم به قعر فراموشی

این شیوه را که خوار خودم باشم

 

دریافتم که فخر میسّر نیست

جز آنکه افتخار خودم باشم

 

با هیچکس جدال ندارم ، تا

مغلوب کار زار خودم باشم

 

هم ، از من ارتفاع نگیرد ، کس

می خواهم اعتبار خودم باشم

 

امّا ، نمانده ، هیچ ، پس از عمری

پایی که رهسپار خودم باشم

 

بر اهل و بر عیال چه خواهد رفت؟

وقتی که شرمسار خودم باشم

 

سست است عهدها ، همه ، جا دارد

پیمان پایدار خودم باشم

 

تشخیص خلق ، گاه ، زکج فهمی است

بهتر که با عیار خودم باشم

 

کی می توانم از تو نظر بندم ؟

گر چشم های تار خودم باشم

 

من با « رها » رها شوم از هر بند

هر چند در حصار خودم باشم

 

30 شهریور سال 1386

 

چو دار پای درخت کهن .../محسن بافکرلیالستانی

چو دار پای درخت کهن ...

 

هنوز در نظرم ناز و نور دیده ترینی

اگر چه کاستی از غم ، ولی کشیده ترینی

 

به رفعت و به بلندای مهر و عاطفه ، آری

که در سرای خیالم ، تو آرمیده ترینی

 

هزار شب ، سپری گردد ، آفتاب نتابد

که در نگاه من ، آتش و شی ، سپیده ترینی

 

چنین که جمعی ومی خوانی ام به جمع شمایان

نگو که از همه ، دلگیری و رمیده ترینی

 

کمال یافتی و رفته ای به مقصد و اکنون

چو دارپای درخت کهن ، رسیده ترینی

 

بپرس از من ِ افتاده در زمان کج آیین

که از چه ، خسته و فرسوده و خمیده ترینی؟

 

که تا بگویمت از عمق جان ، در این دم آخر

منم که در همه ، از تو ، صفا ندیده ترینی

                                        خرداد سال 1388

محسن بافکر لیالستانی/بهار

    محسن بافکر لیالستانی

 

پیران بکنده دارن

جاده' نˇ کنار

صف ایسان

بهارˇ رافا

 

 

برگردان:

درختان لخت

در کنار جاده ها

به صف ایستاده اند

در انتظار بهار