امان سلمانی
امان سلمانی
دقایقی ازظهرروزجمعه گذشته بود که زنگ تلفن به صدادرآمد.بعدازمختصری تعلل گوشی را برداشتم .صدای هادی بود.شنیدن صدای هادی غیرمنتظره نبود وهیچگونه تعجبی را برنمی انگیخت .شایددرطوی هفته اقلادوسه بار ازهمین جعبه ی جادویی کوچک باهم گفتگومی کردیم .قبل ازاینکه اوحرفی بزند گفتم :ها...هادی چه خبر؟
بی هیچ مقدمه ای گفت :امان به خاطر انجام یک عمل جراحی دربیمارستان بستری است .می روم به ماقاتش درچالوس وحالهم نزدیک رودسرم
درسن وسالی که ماهستیم اتفاقاتی ازاین دست غیرعادی نیست .بنابراین به دلم بدنیاوردم که شاید موضوع جدی ترازاین حرفها باشد .گفتم :ایکاش ساعتی قبل مرادرجریان می گذاشتی تامنهم باتو بیایم .ساعتی بعدبازهم صدای هادی بود که ازآن سوی سیم میگفت :من حالا بربالین امان هستم .تو میتوانی بااوحرف بزنی اما اونمی تواند .
ثانیه هایی چند سعی کردم به او امیدواری بدهم درحالیکه اصلا فکرنمی کردم جای کوچکترین یاس وناامیدی هم باشد ودرتمام طوی این ثانیه ها صدای احساس وعاطفه اش را می شنیدم که به روشنی درگوش روحئ وجانم می پیچید.پس ازآن دوسه روزی بیخبربودم وناگهان بعدازاینهمه بیخبری با هادی تماس گرفتم وبی مقدمه پرسیدم :ازامان چه خبر ؟ازبیمارستان مرخص شده ؟هادی بعدازمکثی کوتاه بغض آلودجواب داد :امان تمام کرده .باورکردنی نبود .امان ومرگ؟آنهم باین زودی؟اوکه دقیقا یکسال پیش برسربالینم حاضرشده ودرحال اعتراض گفته بود :محسن برای چه می خواستی بمیری؟توحق نداشتی که براثربی احتیاطی زیر چرخ یک ماشین کشته شوی .اما حالا دراین فکرم که امان سلمانی چگونه جهانی را که همه جور جورجفا به او کرده بود وبا وجوداین اینهمه دوستش می داشت ترک کرده ؟
امان سلمانی مردی که دررضوانشهر به دنیاآمده وسی سال اخیررا در چالوس می زیست درآغاز نوجوانی اش به لاهیجان آمده بود تابرای معلمی دردانشسرای مقدماتی آن آموزش ببیند .اوبا نگارش وخواندن یک انشا ی انتقادی درسرکلاس درس که سریعا به دستگیری اش منجرشده بود تبدیل به ستاره ای شد درمیان همه ی همسالانی که مابودیم وبسیاری هنوز حتی اورا ندیده بودیم .سال1348 بود که آشنایی ما بااوآغازشد .نه دعوی نویسندگی وشاعری می کرد ونه ....تنها مشوق همه ی کسانی بود که دستی برقلم داشتند .
درسال 1358مدتی برصندلی شهرداری شهرش تکیه زد اما خدمت دراین مقام دیری بپاییدچنانچه معلمی اش برمدارس رضوانشهر .
گاه به گاه مسیرچالوس به رضوانشهررا طی می کرد برای دیدارازهمه ی کسانی که درآن جاگذاشته بود وگاهی هم دراین میانه توقفی می کرد پیش من .دوسه سال پیش گفت :
برای فوق لیسانس دررشته علوم سیاسی دردانشگاه ثبت نام کردم
باشگفتی گفتم:آخردراین سن وسال؟باکدام حوصله ؟ می خندید ومی گفت :
محسن هنوزخیلی راه مانده که به آخربرسیم
واین روزها گویا درتدارک دفاع ازپایان نامه اش بود که به آخر رسید
یادش گرامی باد
محسن بافکرلیالستانی ---پنجشنبه 30 آذرماه 91