اگركه عشق تويك لحظه رخ نماياند
زفوج مدعيان، موج فتنه بنشاند
بخوان به نام شقايق ترانه اي كه جز اين
نشانه اي زكسي درجهان نمي ماند
دراين كويربرويد هزارگونه گياه
اگركه دانه ي مهري كسي بيفشاند
زمانه بستر انديشه ي گسستگي است
كه هيچكس خط همبستگي نمي خواند
زعمق واقعه آگاه مي شود ناگاه
هرآن كه گوش به نجواي مابخواباند
زوسعت غم واندوه عاشقان برخاست
شراره اي كه جهان رادمي بسوزاند
تودربرابرطوفان بايست همچون سرو
نه مثل بيد كه هربادي اش بلرزاند
زنقص قافيه دراين غزل مشو دلتنگ
كه لطف معني نو عيب ها ببوشاند
آبان1370--لاهيجان
از کتاب:اقلیم هوشیاری ما/مجموعة غزل محسن بافکر لیالستانی

پیشینة آشنایی و دوستی این بنده با حضرت محسن بافکر لیاستانی عزیز:
محسن
بافکر لیالستانی دوستِ
شاعرِ شمالیِ قدرت الله شریفی و نگارندة این سطور، سالها پیش در رشتة تاریخ
دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی تحصیل می کرد و درآن زمان، همکلاس و همدمِ
دوست شاعر
آقای محمد باقر کلاهی اهری نیز بود. در آن زمان یعنی حدود سال های 50 -51
به بعد در دوره های
لیسانس، رشتة اصلی و فرعی وجود داشت و محسن رشتة فرعی خود را زبان و ادبیات
عرب
انتخاب کرده بود. بنابراین با من در برخی از درس های دانشکده همکلاس بود.
وقتی با تلفن خبر برگزاری نکوداشتِ
استاد قدرت الله شریفی را از بنده شنید بسیار خرسند شد و گفت حتما بنده هم
با
تقدیم یک شعر و شرح دوستی ام با او در جشن نکوداشت وی شرکت خواهم کرد.
(البته بزرگداشت قدرت الله شریفی چند سالی ست به علت کمبود بودجه در مرحله
حرف باقی مانده و برگزار نشده است)
با سپاس
از این دوست صمیمی و شاعر با احساس و مشهور گیلان، نظر شما را به نوشتة صمیمانة این مهربان و متواضع جلب می کنم:
سالهای جمعه و شیروان و شریفی
سال اول ورودم به مشهد بود. نیز، سال اول
اشتغال به تحصیلم در دانشکده ادبیات. همچنین، سال اول دوری من از گیلان و خانواده
و جمع دوستان. سال 1350 بود. در یکی از جمعه های سردِ آن سال، بخاطر گریز از غمِ
غربت، که سخت در برم گرفته بود، برای دیدار از یکی از دوستان همشهری ام که خاکِ
شیروان دامنگیرش شده بود، راهی آن شهر شدم. شهری ساده با مردمی مهربان و ساده دل.
در ساعات اولیه ورود، به یادم آمد که قدرت الله شریفی، شاعر این شهر است. شهرت
شریفی، تا آن سال، تا حدّی بود که این تعلق را در ذهنم، جا انداخته باشد: بنابراین
با اشتیاق سراغش را گرفتم و بی صبرانه با رفیقِ همشهری ام به دیدارش شتافتم. قدرت الله شریفی در آن سال ها، صرفِ نظر از شهرت
شاعری اش، کاسب خوشنام و مردمداری بود که همگان او را می شناختند و سخت به او
احترام می گذاشتند.
حتی در همان دیدار اول، در قدرت الله شریفی
دریایی از مهربانی و عطوفت را دیدم که دیدارهای بعدی با همة وسعت خود، تکرار می
شد. آنچنان مرا به گرمی و شوق پذیرفت که انگار سالیانِ سال با هم دوستیم. چنانچه
تمامی جمعه های آن سال و سالهای بعد، برایم تداعی نام شیروان و شریفی شد و من
غالبِ این جمعه ها را ، رهنورد فاصلة دو ساعتة مشهد و شیروان در آن سالهای جوانی و
خاطره بودم. دیدارهای ما غالبا در مغازه اش اتفاق می افتاد. در فواصلِ کوتاه بینِ
مراجعات مکرر مشتریانش ، شعرهایش را می خواند و چه با شوق و علاقه هم می خواند. من
نیز شعرهایم را برایش می خواندم. در هر بازگشت از شیروان با خود توشه
ای همراه داشتم از عطرِ شعرها و مهربانی ها و همدلی های شریفی، و در یکی از این
بازگشت ها، علاوه بر آن ، نامه ای نیز از قدرت الله شریفی، برای رضا افضلی ، در
دست داشتم، تا معرّف من باشد به ایجاد دوستی و ارتباطی که دامنة آن نیز اینک به
چهارمین دهه کشیده شده است. یاد باد آن روزگاران، یاد باد
محسن
بافکر لیالستانی
7/8/86 لاهیجان