این شعررا که دردیماه سال 82برای بازماندگان زلزله ی بم ودوست دوران سربازی ام نوشته بودم

اینک به خاطر جان باختگان زلزله ی آذربایجان دراینجا درج میکنم .


صدایت را می خواهم

های ...ای رفیق یکساله ام

درروزهای جوانی وسربازی

وسال دره ی چهلدختر وگردنه های خوش ییلاق

های ..ای همراه روزهای چهارفصل من

درزیر درختان سنجدوزردآلو

باعطرپونه های کناررودخانه

می خواهم حتی یک لحظه هم شد درکنارت باشم

حالا پس ازگذشت ربع قرن فاصله

ازخاطره هایی که باتو فراهم آوردم یادمی آورم 

درآسایشگاه واردوگاه وحتی بازداشتگاه سربازخانه


ازمیان ساک ومرخصی هایت دربم

خرما وقوتو می آوردی

ومن هم چای وبادام ازجمعه های لاهیجان

تادرمیان آوارغریبی هایمان پناهمان باشد

آنوقت ها

روزهای بلند سربازخانه را کوتاه می کردیم

بایاد رنج های پدران ومهربانی های مادرانمان 

وازخانه های کوچکی می گفتیم

پناهگاه خواهران وبرادران بسیارمان

بعدازآن هیچگاه ازفرزندانمان سخنی نگفتیم

فرصتی نشد تا ازنوه هایمان بگوییم

هیچگاه همدیگرراندیدیم

وِایابازهم تراخواهم دید؟

ای رفیق روزهای تمرد وفرار

ای همنشین کوتاه جوانسالی

آیا بعد از آوارخونین بم

اگرمانده باشی حوصله ی شناختنم را داری ؟

راستی رفیق دوران سربازی

چه برسر خواهران وبرادرانت آمد؟

همسایه هایت چه شدند؟


ازمجموعه ی (شعرهای نوشته نشده )چاپ وانتشار88