هم اين وهم آن..../محسن بافكرليالستاني
به اين وآن چه نيازي كه تو هم اين وهم آني
ترانه هاي غمينم همه نثار تو حالا
كه هست حنجره اي گرم وذوق وحال ودهاني
بسي صنوبر وسرو است ايستاده چه پروا
زراست قامتي ما اگر نمانده نشاني
مگرتو راه گشايي به سوي رفتن تااوج
كه ازتو باز ستانيم شور وشوق وتواني
براي حفظ تو بود ونشاط وشادي تاريخ
اگر كه آرش اسطوره بر كشيده كماني
از آشتي اگر افتد گذار عشق ميسر
به دشمني نكنيم اعتنا به هيچ زماني
تعلقم به تو عريان تر از تمام حقايق
ولي هنوز تو در بند نا پسند گماني
چه ترسم آنكه نپايي به مهرباني از اين بيش
چنين كه ميكشي ام هر زمان به نيش زباني
مرا-اگركه فداكرده بودمت دل وجان را -
در اين معامله هر گز نمي رسيد زياني
(من اين حروف نوشتم چنانكه غير ندانست
توهم زروي كرامت چنان بخوان كه تو داني )*
بهمن 90
*بيت داخل گيومه از حافظ است