درخت انجير زير كوه

ازاثر تابش نور خورشيدنيمه ي مردادماه كه از پنجره ي كوچك

خانه ي مابخشي از بستر خوابمان را در در بر گرفته بود بيدار شدم

غير از بهرام كه از نظر سني تنها دوسال بامن فاصله داشت چهار

تن از برادران وخواهران قد ونيم قدم هنوز هم در خواب بودند.

از فضاي ساكت خانه بلافاصله متوجه غيبت مادر شدم .نگاهي به

ارتفاع افتاب ازسطح افق خاور دوختم .فهميدم كه بايد اقلا دوسا-

عتي باشد كه مادر به همراه زن ميرزا علي واحيانا ساير كارگران

درسرباغ مشغول چيدن چاي باشند اما اين را نفهميدم كه مادر هنگام

رفتن به سرباغ بدون اينكه لازم بداند مرا از خواب بيدار وحفظ و-

مراقبت از بچه هارا بمن گوشزد كند به عنوان يك امر بديهي مسوو-

-ليت اين كار را ناگفته بمن سپرده بود.

ازسروصدايي كه براي صرف صبحانه ايجاد كرده بودم بهرام هم

بيدار شد .روي پله ها يك جفت كتله پاهايم را نشانه رفته بود .انرا

به پايم كردم وپريدم توي حياط وبلافاصله سوار تابي كه از درخت

كهنسال لي اويزان بود شدم .بهرام چون چيزي پيدا نكرد پابرهنه

ازپله ها پايين امد وبه سمت سگش كه در گوشه اي از حياط در

انتظار تناول صبحانه بود رفت.

گذشت بيش از دوماه از پايان مدرسه مدت مناسبي بود تا با-----

شلنگ انداختن هاي كودكانه اثار هر نوع پاي افزار را از دور و

برخانه محو كنيم .ازطرف ديگر هنوز يك ماه ونيم مانده بود تا

شروع دوباره ي مدرسه درمهرماه .بنابراين براي پدرم مقرون

به صرفه نبود كه ازهم اكنون براي ما چاروق ميخريد .تهيه ي

هرگونه لباس وپاي افزار در هر سال موكول ميشد به شروع

مدرسه درمهرماه .

هركاري كرديم نتوانستيم درمقابل رفتن به سوي رودخانه كه –

براي شنا وسوسه مان ميكرد مقاومت كنيم .راه باريكي كه از

دوطرف در محاصره ي خارودرختان جورواجور بود واز

سمت كوه تارودخانه در جهت جنوب به شمال كشيده ميشدمسير

هرروزه ي مابود .تقريبا به حالت دو فاصله ي خانه تارودخانه

راپيموديم .تك وتوكي از بچه هاي محله ي لب رودخانه مشغول شنا بودند.

چندتايي هم روي پل چوبي رودخانه نشسته بودند وشناي بچه هارا تماشا

ميكردند.بچه هاي روي پل باتاب دادن پاهايشان پل چوبي را مثل گهواره به

تكان در مياوردند واز اين كار لذتي مضاعف ميبردند.درچشم بهمزدني به بچه

هاي داخل رودخانه پيوستيم.

افتاب كم كم از بالاي سرماگذشت وبه سمت مغرب درحال تمايل بود.بچه هاي

روي پل مدتي بود كه رفته بودند.دور وبرما هم از بچه هايي كه همراه ما شنا

ميكردندخالي شد .ضعف ناشي از شناي چندساعته وگرسنگي ظهر مرداد ----

سرانجام عذر مارا هم خواست .به سرعت باگرفتن شاخه ها وريشه هاي ----

درختان كند رودخانه خودمان را بالا كشيده ودر خلاف جهتي كه چند ساعت

پيش امده بوديم به راه افتاديم .دراين لحظات تازه به فكر بچه هاي قد ونيم –

قدي كه در خواب تركشان كرده بوديم افتادم .چه بلايي سرشان امد ..حتماتا

حالا مادر ازسرباغ برگشته است .حدس زدم كه بايد چه پدري از ما دربياورد

هم چون سگهاي توسري خورده گناهكارانه وارد حياط خانه شديم .مادر با

چوبي كه دردست داشت به استقبال ما امد.......

---بچه ها از گرسنگي هلاك شدند.....كدوم گوري بودين .....سحر بوشوين –

للابه ناهار بوماين پلا به .....برگردين به همون گوري كه بودين ....امروز

از نهار خبري نيست.....

بااين شاهكارمان البته كه از ناهار خبري نبود ...پس بايد چه كار كنيم .......

نگاهي به درختان ميوه ي حوالي خانه انداختيم ..فايده اي نداشت ..اين موقع

سال وميوه ....حتي از تك وتوك دارپاهايي كه بربلندترين شاخه هاي درختان

ابقا كرده بوديم نيز اثري برجاي نمانده بود.

به ياد درخت انجير كهنسال زير كوه افتاديم .هرچند هنوز اقلا دهروزي به

رسيدن انجير مانده بود اما حتما بايد درلابلاي شاخه هاي فراوان سر به فلك

كشيده اش تك وتوكي انجيرهاي رسيده ديده شوند.

فاصله ي خانه تادرخت انجيرزيركوه رااز كوره راههايي كه در محاصره ي

بوته هاي خار بود طي كرديم

درخت انجير درزير تابش افتاب ظهر تابستان چهره ي با شكوه ومهيبي داشت

به نظر ميرسيد كه سعي ميكند از سلامت وسرسبزي تك تك ميوه هايش عليرغم

هجوم سرسختانه ي گرماي خورشيد دفاع كند ..خوب نگاه كرديم .در بالا ترين

قسمت شاخه هاي درخت كه بيش از همه در معرض هجوم نور خورشيد بود

چندتايي انجيرهاي رسيده به رنگ سياه ديده ميشد..

بهرام به چابكي يك گربه از روي درخت صعود كرد ودر يك چشم برهمزدن

خود را به انجيرهاي رسيده رساند ..چندتايي چيد وهمه شان را به ------

سمت من انداخت ودر حال چيدن اخرين دانه اي كه در نوك يك شاخه جا –

خوش كرده بود دستهايش از شاخه رها شد وبه سرعت سقوط كرد ..خوش

بختانه حالت مايل رشد درخت وتناوري ان باعث شده بود كه سقوط بهرام

به مانند سرخوردن ازيك سراشيبي ويا سرسره بدون اسيب جدي همراه –

باشد .انجيرهاي جمع اوري شده به تساوي تقسيم شد.

ساعتي بعد مجددادرميان خانه بوديم ..خانه اي پر از ولوله ي بچه هاي –

خردسال .فهميديم كه مادر بازهم با زن ميرزا علي به سر باغ رفته است

باقيمانده ي غذايي را كه در فاصله ي اندكي از وسط روز توسط مادر

تهيه شده وبراي صرف ما همچنان در سفره گذاشته شده بود نشان ميداد

كه مادر پس ازاينكه بروبچه هاي كوچك را تروخشك كرد به فكر ما-

هم بوده است

محسن بافكر ليا لستاني---لاهيجان

چاپ و منتشر شده درشماره ي 12ماهنامه حافظ---اسفند1383