پنجره اي رو به خيابان/محسن بافكرليالستاني
پنجره اي رو به خيابان
بياد زنده ياد بيزن نجدي....
شاعر وداستان نويس گيلاني
كلاس نه را كه درآن زمان به آن پايان سيكل اول دبيرستان مي گفتند تمام كرده بوديم وهمراه تني چند از دوستاني كه علاقمند به ادبيات بودند وفوجي كه تنهادر جستجوي راهي كه تا آسان
-تر راه يابند به مدرك ديپلم كه جواز ورودشان بود به دنياي اشتغال وارد كلاس ده رشته ي ادبي شديم ..مهرماه 1347 بود.
درآن ساليان اكثريت افرادكلاسهاي ادبي باكساني بود كه نه بخاطر علاقه به ادبيات بلكه گريز ازرياضي وشيمي و....به اين رشته پناه ميبردندوالبته آموزش وپرورش ان روز گارهم به اين گرايش دانش اموزان تمكين ميكرد وبه ان گردن مي گذاشت وساعات اين گونه درسها عملا به زنگ تفريح دانش اموزان مبدل شده بود ..معلمان دروس اختصاصي ما كه بعد ها از دوستان و
همكاران ما شده بودند.بعضا كساني بودند اهل فضل ودانش كه مادرحدوظرفيت خود بسيار از انها آموختيم كه دراينجا جا دارد از انها نيز يادي شود معلماني چون پوروين محسني آزاد
كيافر نعيميان محمدپور و.........درهفته ي دوم سال تحصيلي مدرسه ي ايرانشهر اولين بار معلم رياضي به كلاس ما وارد شد وپس از دقايقي صندلي خود را كنار پنجره اي كه به سمتخيابان اميرشهيد باز ميشد برد وبران نشست وبا نگاههاي دقيق وتيزش عبور عابران را
پاييد....ساعت 9 صبح بود وهنوز از دور صداي جذاب واهنگين شاگر مغازه ي حليم فروشي
مي آمد ....داغه..........داغه .....آشحليم داغه.......حتمن همه ي كساني از ان روزگارند و
گذارشان حتي گاهي به سببي به محله ي اميرشهيد لاهيجان مي افتاد اين صداي گرم ودلنواز را شنيده اندوبه ياد دارند.
احتياجي نبودكه كسي معرفي اش كند .باوجودي كه دوسه سالي نبود كه دركسوت معلمي به لاهيجان آمده بود درهمين مدت كم در رشته ي رياضي اسم وآوازه اي به هم رسانده ومشهور
همگان شده بود ....بيزن نجدي
بچه ها تحت تاثير ابهت ووقار معلم 24 ساله ي خود از طريق سكوت ورعايت نظم منتظر بودندتامعلم لب به سخن بگشايد وتدبير كلاس را اعلام كند .معلم جوان نيز سرانجام چشم از خيابان اميرشهيد برگرفت واز صندلي برخاست ورو به شاگردان خود كرد وگفت ...بچه ها
ما به اجبار هفته اي يك ساعت باهميم هرجور كه دوست داريد اين مدت را سپري كنيد ......
بچه ها كه انگار قبلن به توافق رسيده باشند گفتند ......آقاما در كلاس يك شاعر داريم .بگذاريد
ايشان براي ما شعر بخواندوااسم مرا گفتند وبه من اشاره كردند...نجدي لحظه اي بمن نگريست
وانگار كه ميگويد ......ببين به چه روزي دچار شده ايم كه حالا به جاي تدريس رياضي بايد از
اين نوجوان 17 ساله شعربشنويم....گفت بخوان ببينم....ومن يكي از شعرهايي را كه به سبك وسياق نيمايي نوشته بودم برايش خواندم...........
حالا كه برخي از شعرهاي سروده شده ي بيزن نجدي را كه متعلق به آن زمان بود توسط استاد
حيدر مهراني يكي از دوستان آن زمان نجدي واين زمان من ميشنم پي ميبرم كه بيزن چقدر بزرگوار وپر تحمل بود كه علاوه بران جلسه برخي جلساتديگر نيز به شنيدن شعرهاي خام يك جوان 17 ساله مي نشست وهيچ نمي گفت
آن سال گذشت وسالهاي ديگر نيز پياپي سپري شدندوساليان دهه ي 70 ازراه رسيدندوبيزن نجدي ازهمان ايام علاوه بر اشتهارش به عنوان معلم رياضي شهربه عنوان شاعر ونويسنده
نيز چهره نمودوخودرا مطرح كرد ..گويا كه ميداند فرصت زيادي برايش باقي نمانده است
ودراين مدت كم بايد كاري كند كارستان وگيلان را به داشتن يك شاعر ونويسنده ي سرآمد
وبرتر درميان همگان برخوردار كند ..پس آنچه كه آرش كرد اونيز كرد ...اما درعرصه ي قلم
تمام روح وجانش را فشرد وقطره قطره درميان قصه ها وشعرهايش ريخت واز اين اثار و
عرق ريزي روح وجان مجموعه قصه هايي پديد آمد چون ...1-يوز پلنگاني كه با من دويده اند
2-دوباره از همان خيابان ها ووشعرهايي كه برپيشاني بسياري از آنها بيشك مهر جاودانه
خورده است .شايد اگر بيزن زماني بيشتر مي پاييد در شيوه وشگردي كه در پيش گرفته بود شگفتي هاي بيشتري را مي آفريد شايد هم نه اما آنچه كه مسلم است اوسالها پس از انقراض نسل غول ها خود به صورت غولي ظهور يافته است كه بيگمان سايه ي مبارك اين غول تا
مدت ها از سر شعر وقصه ي گي لان محو نخواهد شد
محسن بافكرليالستاني----آّبان 1377
منتشر شده در يكي از هفته نامه هاي گيلان