داستان تولدچای درلیالستان ودیگرجلگه ها وارتفاعات گیلان

محسن بافکرلیالستانی
۱
حبیب یکی ازپسران زوج جوانی بودکه دریک خانه ی بزرگ گالی پوش دوطبقه درکنارپدربزرگ ومادربزرگ،عمه ها وعموهای مجردومتاهل وبرادران وخواهران خودزندگی میکرد.معصوم،پدرش،سالها پس ازازدواج،حالا که دارای چندپسرودخترنیزشده بود،هیچگونه ضرورتی نمی دید که ازکانون اولیه خانوادگی خودبگسلد،بنابراین همچنان درمیان خانه ای که توسط پدرش ،نصیر،ساخته شده بودزندگی میکرد.همسرش ،هرروزه به همراه مادروخواهران شوهرش جهت کشت وزرع ومراقبت ازمحصولات باغی به سوی باغاتی که درگوشه ای ازمحل متعلق به ایشان بودمیرفتند.کشت انواع محصولات،دروهله ی اول درجهت برآوردن نیازهای افرادپرشماراین خانواده بزرگ صورت میگرفت وچنانچه چیزی برای عرضه به بازارباقی میماند،جهت فروش به شهرفرستاده میشد.رویهمرفته،درهمه ی فصلها ودربسیاری ازروزهاچیزهایی توسط اهالی لیالستان وازجمله همین خانواده برای عرضه به بازارشهروجودداشت.درورودی شهرلاهیجان ،درپایین جبهه شمالغربی استخر،ازطرف شهرداری اتاقکی تعبیه شده بود که ازهرزنبیل باری که جهت فروش به شهرمیرفت مبلغی درحدودیک ریا ل ودهشاهی وگاهی هم بیشتربه عنوان عوارض اززارعین دریافت میشد.محله ای که باید صاحبان باربه بازارواردمیشدندامیرشهیدبودکه گاهی بخشی ازمحصولات داخل زنبیلهای چان کشاورزان ،توسط افرادلات محله غارت میشد.چنانچه کسی درمقابل این باجگیریهاایستادگی میکرد،چه بسا درآن هنگامه وهیاهو،تمامی محصولی راکه برای فروش آورده بودازکف میداد،بنابراین غالبا دراینگونه مواردنادر،کشاورزی که درمعرض هجوم وسرقت قرارمیگرفت ،طوری باجنگ وگریزازمعرکه دورمیشدکه بتواندبخش اعظم کالایش راازدستبردوغارت نجات دهد.
حبیب،زمانیکه به سن ده سالگی رسید میتوانست همراه پدروپدربزرگش،گاهگاهی باپای پیاده سحرگاهان ازروستابه شهربروددرحالیکه زنبیل کوچکی ازباررابردوش میکشید.محتوای زنبیلها به فصلهای سال بستگی داشت .نیمه دوم بهار،آلوچه وخیاروولوبیا،درفصل تابستان،خربزه وهندوانه وانجیر،درپاییز،ازگیل ،خوج وگردوودرزمستان انواع سبزیجات،محتویات داخل زنبیلهابودوهمچنین تولیدات دیگرازقبیل پیله ابریشم،ابریشم،گندم وبرنج وحبوبات ودسته بیل وپاچوو.....درحین همین پیاده روی هادرطول جاده ای که چسبیده به پای کوه ازلیالستان وشیخانبرتاپای شیطان کوه کشیده میشد،حبیب متوجه مردان وزنانی میشودکه به کشت نوع خاصی اززراعت که به آن چای میگفتندمشغولند.دربازارلاهیجان نیزمحصولاتی راکه توسط چایکاران عرضه میشدمیدیدودرمییافت که چقدراین محصول ارزشمندوکمیاب وتقاضابرای آن زیاداست.درخودلیالستان هم درواقع مدتی بودکه این گیاه،درچندین هکتارزمین اربابی کوهپایه ای چسبیده به جاده لاهیجان به لنگرود"کهنه جاده"به عمل آمده بود.درآن زمان ،مباشرمحل درکارجمع آوری مال الاجاره "بهره مالکانه"اززارعین نظارت شدیدواکیدداشت واحداث اولین قطعه باغ چای درلیالستان رابایدبه پای اونوشت که بابه کارگماردن مردان نیرومندمحل درمدت بسیارکمی ،قطعه ی موردنظرراازدرختان خودرو پاک کردونهالهای چای رادرآن کاشت .چندسالی بودکه این باغ به بهره برداری رسیده وچون بهره مندی ازآن به مذاق مالک محل خوش نشسته بوددریک اقدام همه جانبه،درچندجهت دستورتوسعه باغات چای راداده بود.
حبیب نوجوان ،برعکس پدروپدربزرگ ودیگران که معتادبه تولیدوفروش محصولات سنتی بودند ،متوجه این جایگزینی وجابه جایی شدوهم اکنون که پای او ،گاهگاهی،به بازارشهرنیزکشیده میشدازروی هوش وغریزه به ارزش واعتبارچای ،پی برد.اودریافت که آینده ی رفاه وآسایش محل درگروجایگزینی چای بامحصولات بومی دیگراست ،اماحبیب درخانه ای میزیست که پدرش نیزحتی چشم به دهان پدربزرگش نصیرمیدوخت تاانجام هرکاری راتنهااززبان اوبشنود.بنابراین اودرروابط پدرسالارانه ،کوچکترین محلی ازاعراب نداشت ونمی توانست فهم ودرک وپیش بینی خودرابه معرض رای ونظروقضاوت جمع قراردهد.اوساکت مانداماآرام ننشست وبه مثابه ی یک پژوهشگرجوان ،تمامی مراحل کشت وداشت وبرداشت این محصول شگفت آورووسوسه برانگیز رادرمدت کوتاهی،ازاین وآن آموخت.حبیب منتظرنماندوتصمیم گرفت که بلافاصله دریکی ازبهترین ومناسبترین قطعات زمین های خانوادگی به کشت این محصول بپردازد.قطعه کوچکی اززمین های زیرباغ چای اربابی تازه احداث رادرنظرگرفته ودریک اقدام جسورانه ودرطی چندین روز،مخفیانه،وبوسیله ی داس تمامی درختان توت راقطع کرده وهمراه خاروگیاهان ودرختان خودروبه آتش کشید.مردی ازساکنین بالا محله اورامیبیندوبه گمان اینکه نوه نصیردچارجنون شده به اومیگوید"چه کارمیکنی،؟نکنددیوانه شدی .میدانی نصیربرای این توتها چقدرزحمت کشید؟
اماحبیب تنهابه کارخودفکزمیکردومتوجه هیچ چیزدیگری نبود.پس ازآن بابیلی که ازخانه آورده بودقطعه کوچک زمینی راکه که دیگرآنراازآن خودمیدانست شخم میزندومقداری ازتخم چای راکه ازباغ اربابی جمع آوری کرده بود،به همان شیوه ای که آموخته بوددرمیان خاک نرم وشنی قرارمیدهد.سایبان مناسبی نیزبرای آن ساخته وباغ راترک میکند.این ماجراالبته حدودسه ماه طول میکشد.درراه بازگشت به خانه،انگار،تازه ،هشدارهای مردکوه نشین رامیشنود،.
...هیچ فکرکردی که اگربفهمندباتوچه کارمیکنند؟
اوفهمیدکه برای این جرم سنگین ،کیفرسنگینی نیزدرانتظارش است
ادامه دارد