پل های چوبی روی نهرها

.....................محسن بافکرلیالستانی

اسماعیل،یکی ازفرزندان پرشماریک خانواده ی فقیرساکن درلب رودخانه ی محله مابودکه پدرش اورابه ماسپرده بود،تابه همراه ماکه یواش یواش بزرگ میشدیم وبعضی ازامورکشاورزی را،نصفه نیمه ،انجام میدادیم همراه ماباشدوکمکمان کند.محرم آن سال ،مصادف شده بودبایکی ازماههای تابستان.دریکی ازشبها،مادرپس ازاینکه شام بچه هارادادوسفارشات لازم راهم به تک تکشان کرد،دستم راگرفت وازخانه خارج شدیم .پیش ازآن ،چراغ گردسوزراهم درگوشه ای ازاتاق گذاشت تابراثرورجه وورجه ی بچه هاواژگون نشود.آنروزازجمله روزهایی بودکه من وبهرام واسماعیل ،تاغروب درباغ چایی ،مشغول کاربودیم ومثل بسیاری ازروزهای مشابه ،اسماعیل ،شب درخانه ی مامانده بود.ازآنجاکه روزسخت وپرکاری رابه شب رسانده بودم ،هیچگونه توان وتمایلی ،ازاینکه همراه مادربه مسجدبروم نداشتم،بنابراین ازهمان ابتدای حرکت،شروع به نق زدن کردم.فاصله ی خانه تا مسجدرابایدازکوره راههای تاریک وباریک چندی که ازمیان باغها وخارستانها میگذشت ،طی میکردیم .هرازچندی ،قطعه ای ازاین باغها وبیشه های جنگلی باخندق هایی قطع میشدکه درگوشه ای ازآن ،پلهای کوچک چوبی ،وسیله ارتباطی آنهارافراهم میکرد.من بایددرطول راه ،پیشاپیش باافشاندن نورفانوس درپیش پای مادر،امکان پیشروی اورادراین کوره راههاوپلهافراهم میکردم ،بنابراین ،مادردرآن شب به صلاحش نبودکه باتوپ وتشرواحیانانیشگون ،صدای نق نق مراخاموش کند،عوضش تامیتوانست ،قربان صدقه ام میرفت.نیم ساعتی گذشت تابه مسجدکه درمنتهاالیه شمال غربی محله ساخته شده بودرسیدیم.
حیاط مسجد،پراززن ها وبچه های هم سن وسال من وجوانان بود،ازبلندگوی روی درخت کهنسال آزادکه سمبل وعلامت مشخصه ی محله مابود،صدای نوحه خوانی پدرم پخش میشد"
جوانان آرزو بسیاردارند
مبادادرجوانی،جان سپارند
ازحالت انتظاروهیجان مردم وهمچنین سروصداهای مبهم وموهوم ازدورها،روشن بودکه بایدازروستاهای قرب وجوار،دسته های عزاداری تاساعتی دیگر،واردمحوطه مسجدبشوند.هنوزبیش ازنیم ساعت ازورودمابه محوطه مسجدنگذشته بودکه ازپادرآمدم.کاروبیشترازهمه شلنگهای کودکانه ی روزانه،کارخودش راکرده بود ومن نتوانستم دربرابرهجوم خواب وخستگی ،مقاومت کنم.بلافاصله درمیان خیل زنانی که درگوشه ای ازحیاط،منتظروروددسته های عزاداری بودندمادرم راپیداکردم وخودرابه اوچسباندم ،،،،خوابم میاد،بریم خونه ،بریم خونه

....یک لحظه واایستیم تادسته های عزاداری بیان،بعدامیریم،
...حالا ،حالا،،،
درمقابل پافشاریهای من مادر،خلع سلاح شدوبلافاصله،ناسزاگویان،خودش راازجمعیت کندوبه سوی خانه حرکت کرد،توی راه تهدیدکردکه دیگرازاین ببعدتراباخودجایی نمی برم.

ازراههای باریک وپلهای چوبی چندی که ساعتی قبل آمده بودیم بازگشتیم.ازچندخانه گالی پوشی مخروطی شکل مسیرراه که همچون غولهای مهیبی درتاریکی شب،جلوه میکردندرد شدیم.ازداخل آنهانه سروصدایی برمیخاست ونه حتی نوری دیده میشد.حتمابزرگترهای آن خانه هانیزحالا درمسجدبودندوکوچکترهایشان هم ،هفت پادشاه راخواب میدیدند.لحظاتی بعدباگذشتن ازآخرین کوره راه احاطه شده درخارستان روبروی خانه ی مادرفاصله سی چهل متری آن بودیم،،،...
...عجیب است ،اماخانه مابه آن غولهای مخروطی شکل مهیبی که درطول راه باآن برخوردکرده بودیم،هیچ شباهتی نداست.نورشدیدی که ازداخل اتاق به بیرون منعکس میشدحتی تمام گالیهای هرم خانه ماراهم مشخص کرده بود.مادرم بلافاصله پی بردکه چه فاجعه ای درحال اتفاق است،این فاصله رادریک چشم بهم زدن ،دویدیم وبه داخل اتاق رسیدیم.اسماعیل درحال خواب پایش به چراغ گردسوزخورده وآنراواژگون کرده بود،تمام نفت برروی حصیرریخته وشعله فتیله چراغ هم به حصیرسرایت کرده وکم کم به سوی بچه هایی که برروی بالشهایشان خواب هفت پادشاه رامیدیدندپیشروی میکرد.
ازسطلهای آب روی پله که معمولابرای کارهای ضروری شبانه ذخیره میکردیم ،آتش راخاموش کردیم.بچه هاهمچنان درخواب بودند