ازكوچه هاي سراسيمه گرد ازمحسن بافكر ليالستاني
نشست در دل باغ اشتياق اب زده
بس از شبي همه ابري والتهاب زده
بس ازشبي سحري تابناك و روشن وباك
درخت هاشده شفاف وافتاب زده
چه ميشودكه بگيري سراغ ماراباز
زكوچه هاي سراسيمه گردخواب زده
چه كوچه هاي مهيبي كه مي كندمارا
هراسناك هزار عابرنقاب زده
شعوركودكي صدهزارخاطره ايم
كه نقش بسته به صدقصه ي كتاب زده
نبسته انداگردست وباي ذهن مرا
زچيست خاطره درخاطره طناب زده
اگرچه فاصله بسيار هست وناهموار
چه چاره جز كه عبوري خوش وشتاب زده
نمي دهد دگرم دست بر توازايام
ازاين سبب شدم ازدهراجتناب زده
نشسته ام به كناري ودورم ازهمگان
چوناله اي به شبانگاه اضطراب زده
به ظاهريم چنين دلبذير وخواستني
چوظرف نقش ونگار امده لعاب زده
نياوردبس ازاين نام ما كسي به زبان
كه مي رويم زياد همه عتاب زده
بهمن 85 لاهيجان
ازمجموعه ي دردست چاب اقليم هوشياري ما