ازكوچه هاي سراسيمه گرد             ازمحسن بافكر ليالستاني



نشست در دل باغ اشتياق اب زده

بس از شبي همه ابري والتهاب زده


بس ازشبي سحري تابناك و روشن وباك

درخت هاشده شفاف وافتاب زده


چه ميشودكه بگيري سراغ ماراباز

زكوچه هاي سراسيمه گردخواب زده


چه كوچه هاي مهيبي كه مي كندمارا

هراسناك هزار عابرنقاب زده


شعوركودكي صدهزارخاطره ايم

كه نقش بسته به صدقصه ي كتاب زده


نبسته انداگردست وباي ذهن مرا

زچيست خاطره درخاطره طناب زده


اگرچه فاصله بسيار هست وناهموار

چه چاره جز كه عبوري خوش وشتاب زده


نمي دهد دگرم دست بر توازايام

ازاين سبب شدم ازدهراجتناب زده


نشسته ام به كناري ودورم ازهمگان

چوناله اي به شبانگاه اضطراب زده


به ظاهريم چنين دلبذير وخواستني

چوظرف نقش ونگار امده لعاب زده


نياوردبس ازاين نام ما كسي به زبان

كه مي رويم زياد همه عتاب زده

بهمن 85 لاهيجان

ازمجموعه ي دردست چاب اقليم هوشياري ما

برتبه هاي ان طرف رودخانه


دربرگرفته شب همه جارا

دربرگرفته جاده اتوبوس را

وقهوه خانه هاي توقف گاه هارا

ومردمي را كه در ان

بيتوته ميكنند

درقعرشب مسافرم از روي جاده ها

من ميروم شتاب زده

گنگ وخواب زده

بي حوصله گذاشته سر روي بنجره

شب نيزازدوجانب من تندوسهمناك

بامن

همگام مي شود

گاهي

برروي دشت وجلگه براكنده است

گاهي ميان مزرعه هاي برنج وچاي

درافت وخيزوبويه

خودرا

هموارميكند

ودرادامه ي سفرش ناگاه

برروي جنگلي از سرووكاج وبيد

وروي خانه هاي گذرگاههاي ان

اوار مي شود

شب

ازروي كوهها

برميشودبه چابكي اهو

گاهي

ولحظه اي

برتبه هاي ان طرف رودخانه اي

مي ايستد به نرمي وهشياري

انگارگوش مي دهدبه شبيخون دشمني

من همچنان شتاب زده راه ميروم

گاهي شب از هجوم چراغان شهرها

گم مي شود ولي

يك لحظه بعد باز بديدار ميشود

درروستاي ان طرف شهر كوچكي

من راه مي روم

شب نيز ميرود

من مي رسم به مقصدودرگرگ وميش صبح

ميجويم ازشلوغي ترمينال

راهي به سوي شهر

شب نيز ميرسدبه سحر

انگاه

درنورافتاب براكنده مي شود

اذرماه79

ازدفترشعر شعرهاي نوشته نشده

نشرسال88 ايليا

اوار


ازان روكه به گردم نرسد

گامهايم راتندتربرميدارم

فرياد مي زنم

تاصداي شكستن چهارستون تنم را

                                   نشنوم

ازدورسايه اي مي بينم

ناگهان مي ايستم

انكه به دنبالم ميدويد

اكنون روبرويم ايستاده است

درچشم هايم زل ميزند

ازباهايم بالا ميرود

ودردوسوي اندامم

ازدستهايم اويزان ميشود

انگاه صدايشكستن چهار ستون تنم را

مي شنوم

واواري در من فرو مي ريزد


ازدفترشعر  فواره اي به ارتفاع سالياني كه زيستم

نشرسال80